TO BE OR NOT TO BE
 

 
REMEMBER THE FLYING
 
 
   
 
Monday, September 30, 2002
 
اما آخرين خبر: ناجی صبری وزير خارجهُ عراق بابت چاق سلامتی وارد تهران شد !
مبارکا ! ليليليليلی ...... !!!
از وبلاگ داستان عشق
این خبر اون هم در هفته دفاع مقدس یعنی چی؟ خب معلومه!یه شست گنده به هر چی شهید و جانبازو و رزمنده وخلاصه هر کی که ادعایی در مورد این جنگ داره یا حتی نداره!
بیچاره اونهایی که رفتند و جونشون رو بابت این جنگ از دست دادند!بیچاره مادرها و پدرهای داغدار و زنها و بچه های شوهروپدر از دست داده !بدبخت جانبازهایی که الآن معلول و دست و پا بریده و چشم و گوش از دست داده ،یه گوشه نشستند و بی صذا اشک می ریزند!بینوا شیمیاییها و موجی هایی که الان تو بیمارستانها و دیوونه خونه ها منتظر مرگ خودشون نشستند!
همه و همه جمع شید.آی پسر از دست داده ها،آی شوهر از دست داده ها ،آی بچه یتیمها،آی بی شوهرها،آی معلولها،آی موجیها وشیمیایی ها،همه جمع شید بریم پیشواز وزیر امور خارجه کشور دوست و مسلمان -عراق-بریم پیشواز فرستاده محترم برادر صدام حسین دلاور تا سلام و درود مردم بازیچه و حکومت بی غیرت ایران رو به حکومت مقدس بعث و سران دلاورش برسونه!اهلا و سهلا یا حبیبی!!!
آقا همه با هم بخونید:
آب زنید راه را زین که نگار می رسد
مژده دهید یار را بوی بهار می رسد
این خبر نشون میده که آقایون برای حفظ مصلحت و بقاشون حاضرند همه چیز رو حتی چیزهایی که خودشون مقدس می دونند رو فدا کنند!آونهم با سیاستهای غلط و بچه گانشون!

نظر بدهید

Sunday, September 29, 2002
 
چند وقت میشه که درست و حسابی اینجا ننوشتم ،دستم به نوشتن نمیره(درواقع به کیبرد نمیره)نمی دونم؟شاید برای نوشتن هم دیگه انگیزه ای ندارم،شاید هم ...هیچی!
اصلا دلیلی برای هیچ چیز پیدا نمی کنم،آخه تو این مملکت لعنتی نفرین شده مگه چیزی هم دلیل و انگیزه داره! وقتی این لاشخورهای جغد صفت، نوشته های یک وبلاگ رو هم بر نمی تابند و به هر قیمتی به خفه کردن هر صدای مخالفی بر می آیند،وقتی آسمان، دیدن یک روز خوش رو برای یک دختر معصوم طاقت نمی آره و همه رو درعزای او غمگین می کنه،وقتی به هر جای این مملکت صاحب مرده که نگاه می کنی ،یکسری مادر به خطا می بینی که مثل گرگ دارند مملکت رو تکه تکه می کنند و به تاراج می برند و تو هم مثل بفیه مردم یک گوشه نشستی و به قول شریعتی سرت رو تو آخور زندگی فرو کردی و چسبیدی به زندگی مزخرف و بی معنی خودت وبدون هیچ انگیزه ای روزت رو شب می کنی و شبت رو روزو بقیه ملت هم هر کدوم تو گند و کثافت خودشون غوطه ورند(داستان پسری که می خواست راجع به حکومت و مردم و سر مایه داری انشا بنویسه ،یادتون هست؟) هیچکس هم به هیچکس نیست و یکسری دزد و قاتل و
جاکش و *س کش هر گهی که بخواهند ، می خورند و ثروت این مملکت رو تاراج می کنند ،اونوقت من بیام اینجا یکسری خزعبلات سر هم کنم و دلم به این خوش باشه که آیا کسی می آید و این حرفها که اولش می خواستم فقط واسه دل خودم باشه و بس، رو می خونه یا نه؟نظر میده یا نه؟ ایمیل می زنه یا نه؟شماره کانترم بالا میره یا نه؟
تف به این روزگار که منی رو که زمانی واسه خودم ارزش قائل بودم، واسه دل خودم می نوشتم ، شعر می گفتم وبه ریش احمقها و نادونها می خندیدم ودنیا رو با تمام آنچه که در اون هست رو به بیضه مبارکم هم حساب نمی کردم و دلم به خوندن چند خط شعر و نشستن بر لب جویی و گشت و گذار با یار و دلبر خوش بود،گوشه نشین روزگار کرد و جیره خوار ساعات و ایام و چشم به راه این دنیای مجازی!
یاد آنعهد که دل در خم گیسوی تو بود
شب من روی تووروز خوشم روی تو بود
حالا با همه این تفضیلات و اوضاع و احوال من باید بیام اینجا وانگار که آب از آب تکون نخورده و شروع کنم به نوشتن و از گل و بلبل بنویسم؟ خب،همین میشه دیگه!
.......حالا هی بگید چرا نمی نویسی ؟ چرا کم می نویسی؟
والله به خدا
نظر بدهید



Saturday, September 28, 2002

Wednesday, September 25, 2002
 
DESCRIBING A WOMAN
>The best way of describing a woman is to use a ball.
>At 18, she is a football - 22 men going after her.
>At 28, she is a hockey ball - 8 men after her.
>At 38, she is a Golf ball - 1 man after her.
>At 48, she is a Ping-Pong ball - 2 men pushing to each
>other.
>
>DESCRIBING A MAN
>The best way of describing a man is to compare him to
>fruits.
>At 20 - A man is like a coconut; so much to offer, so
>little to give.
>At 30 - He is like a durian; dangerous but delicious.
>At 40 - He is like a water-melon; big, round & juicy.
>At 50 - He is like a mandarin orange; the season comes
>once in a year.
>At 60 - He is just like a raisin; dried out, wrinkled
>& cheap.
>
>What women think about sex
>At age 8 ignore it.
>At age 18 experience it.
>At age 28 look for it.
>At age 38 ask for it.
>At age 48 beg for it.
>At age 58 pay for it.
>At age 68 pray for it.
>At age 78 forget it!
>
>Men's sexual stages
>At 20 tries daily
>At 30 tries weekly
>At 40 tries weakly
>At 50 tries & tries
>At 60 tries & cries
>At 70 tries & dies!
>

What's your idea?

Tuesday, September 24, 2002
 
دیشب ساعت 9 رفته بودم میوه فروشی مقداری خرید کنم،بعد از وارد شدن من آقای مسنی به همراه خانمی میانسال وارد شدند،بیشتر از 2دقیقه نگذشته بود که شاگرد میوه فروش که پسرکی 14یا 15 ساله بود ،فریاد زد :"خانم،خانم، کیفتون رو بردند!"با این صدا من و چند نفر دیگه به همراه مرد مسن و خانم میانسال به سمت خیابان دویدیم.رسیدن ما به خیابان مقارن بود با دور شدن یک موتور سیکلت با دو سرنشین از کنار یک پژو پرشیا که درست جلوی میوه فروشی وبه فاصله 1متر از درب آن پارک شده بود.زن و مرد مذکور که حسابی دست پاچه شده بودند ، چند قدم در مسیر موتور سیکلت دویدند و همه ما تنها نظاره گر دور شدن موتور بودیم. زن به سمت ماشین برگشت ودر عقب را باز کرد ووقتی مطمئن شد که اثری از کیف نیست،شروع کرد به سر و روی خودش زدن. مرد هم که برگشت ،نمی دانست چه کار کند.به مرد گفتم:"آقا ،سوار شو،برو دنبالش .شاید بهش رسیدی!"
مردو زن بینوا بلافاصله سوار ماشین شدند و به دنبال موتور سواران روان شدند.ما هم به داخل مغازه برگشتیم و مشغول صحبت در مورد این ماجرا و ادامه خرید کردن شدیم.بعد از چند دقیقه زن و مرد ،دست از پا درازتر بازگشتند .مرد گفت که هیچ اثری از آنها در خیابان نبوده واحتمالا آنها داخل یکی از فرعی ها پیچیده اند .از او پرسیدم که چقدر پول در کیف بوده و او جواب داد که کیف حاوی 200هزار تومان پول نقد بوده ولی ابن مهم نیست!چون اصل قضیه مدارک زیادی است که در کیف موجود بوده و بسیار هم مهم بوده اند.از او پرسیدم که امروز به بانک یا جای دیگری رفته و پولها را تحویل گرفته است، که سارقان از آنجا او را تعقیب کنند؟ واو گفت که خیر ، پولها را صبح از منزل برداشته است.
به هر حال قضیه با دادن شماره تلفن مرد به مرد میوه فروش به امبد آنکه سارقان ،مدارک را در آن حوالی رها کنند ،خاتمه یافت(البته از نظر ما ناظران)
حالا من که مطمئنم ،آقایون سارقا!الان نشستید و دارید وبلاگ من رو می خونید !می دونید که من شما رو می شناسم!خب حالا مثل دو تا پسر خوب بیایید مدارک رو به من تحویل بدهید و مژدگانی!دریافت کنید!!! قول می دهم که یه لینک دائم هم به ویلاگهاتون بدم!آآآآقربون پسر !!!
نظر بدهید

Sunday, September 22, 2002
 
خبر دردناک درگذشت یک بلاگر رو تازه خوندم، چگونگی حادثه از نگاه یکی از دوستان فروزان ماه پیشونی ،بلاگر نوجوانی که وبلاگستان این روزها در اندوه از دست دادنش عزادار است، به این شرح است:
بچه ها الان ساعت 1 نصفه شب جمعه است.ما 13 نفری که اونجا بودیم تمام ماجرا را میدانیم.ولی برای اون بچه هایی که شمارشون از دستم در رفته و برای من پی ام دادند که ماجرا رو کامل بگو مجبورم این خاطرات را تکرار کنم...
1: نوشته ی قبلی ام پر از غلط املایی بود ،به دلیل قرص های آرام بخش وخواب آور.
2: تمام این نوشته ها از دیدگاه منه ،اگه کمبودی دارد به دلیل این است که من در تمامی نقاط و صحنه ها حضور نداشتم.از کلیه بچه هایی که اونجا بودند و می خوام ماجرا را کامل کنند تقاضا میکنم هر قسمت از نوشته ی من که نقض داره تصحیح کنند.
3: خیلی از صحنه ها رو نتونستم بیان کنم.به دلیل اینکه فراموش کردم بنویسم یا دقیق متوجه نبودم.
4: من کاری نکردم و واقعا جا داره که از معاون ،محسن ،پانته آ ،رضا ، حامد یو داش سیا که سعی در آرام کردن جو ،پیدا کردن امداد و جمع و جور کردن بچه ها داشتند تشکر کنیم.
ما14 نفر یعنی: پاپ ، معاون ، حامد یو ،مشراک ،داش سیا ،فروزان ،علی دیوی ،ندا جون ،پانته آ ،امیر (برادر عمو ) ،محسن ،کن ،نگار،نیما باحال ،راس ساعت 7 صبح کوه بودیم،تا ساعت 11:45 عشق دنیا را کردیم. فروزان و چند تا از بچه ها به جایی رفتند تا زغال برای جوجه کباب را آماده کنند ، تا اینکه یک سنگ بزرگ وسنگین از بالا به سر فروزان خورد و کمانه کرد (یا متلاشی شد ) و بقایاش به سر کن اصابت کرد. همه به طرف فروزان رفتیم ،رضا ، سیاوش معاون و مشراک برای یافتن امداد رفتند.من اول به طرف کن رفتم ،شروع کردم به پاک کردن خون چهره اش و خون اطراف سوراخ های سرش.
صدای فریاد های فروزان فروزان بچه ها را می شنیدم ،به طرف فروزان رفتم ،لب هایم رو رو لب های کبود و سرد فروزان گذاشتم و شروع به دادن نفس کردم‌،دهنم پر از لخته های خون شد ،دوباره شروع کردم و سعی کردم خونی که از دهان و بینی اش می آمد رو خارج کنم ، لخته های خون بود که غورت می دادم ،همون مو قع فهمیدم تموم کرده...
مانتو و لبه های روسری ام خونی شده بود...
بسختی صخره ها رفتم ،110 رو گرفتم و دو بار گوشی را رو من قطع کردند ،اومدم پایین از توی رودخانه جلو رفتم و چند نفرو پیدا کردم ،صورتم و دستام غرق خون بود ، من فریاد میزدم یکی داره میمیره و مردم ابلهانه به من نگاه میکردند، فقط نگاه انگار داشتند فیلم میدیدند...به زحمت سه نفرو پیدا کردم و بالای فروزان بردم ،در همین حال محسن گفت 4 نفر حالشون خرابه...
اول رفتم سراغ نیما بغلش کردم و سعی کرم آرومش کنم ، رفتم بالای رودخانه امیر خل شده بود یه قوطی بنزین را باز میکرد و می خورد قوطی رو ازش گرفتم و یه فالاگس چای دستش دادم ، مشراک از حالت عادی خارج بود و با من درگیر شد.با کمک پانته آ هر چیز خطرناک رو از کنارشون برداشتیم و قایم کردیم ،روسریمو باز کردم وپانته آ اونو دور سر کن پیچید...
امداد رسیده بود و شروع به بررسی و پانسمان فروزان و کن کردند...
بچه ها رو جمع و جور کرذیم و به یه کافه رسیدیم ،نمی تونم مشقت هایی رو که تا به رسیدن با کافه متحمل شدیم رو بیان کنم .
تو کافه ی نسیم باز هم باید بچه هارو آروم می کردم ، با پدرم تماس گرفتم و ماجرا رو گفتم...
نیما همچنان شوکه فقط روبه رو را نگاه میکرد ،علی و رضا نمی دونم کجا بودند و مشراک شوکه تر...
امیر از من می پرسید چرا فروزان نمیاد و من می گفتم الان میاد ، الان میاد...
دیگه نتونستم طاقت بیارم به آشپزخونه ی کافه رفتم رو زمین افتادم و گریه کردم ،تا اون موقع مجال گریه نداشتم...
با اومدن پانته آ و کمک اون خودمو جمع جور کردم و شروع به دروغ گفتن کردم :
فروزان بیهوشه ، ولی خوب میشه...
سرهنگ اومد ،صورت جلسه کرد و همراه با جنازه فروزان پایین اومدیم‌،پایین نگهمون داشتنو و بعد هم خونه...
شب منو بردند درمانگاه ، حالم خوب نبود...فقط خواب آور و آرام بخش...
-----------------
ساعت 8 صبح زنگ زدم به پانته آ ،با مادر فروزان از پزشک قانونی اومده بودند و می رفتند بهشت زهرا...شروع کردم زنگ زدن به بچه ها ،الکس ، کلفت ،نیلوفر...
برای ونک پیغام گذاشتم و بعد هم به همه ی بچه ها زنگ زدم و خواستم که بیاین بهشت زهرا...
من و پدرم به غسلخانه رسیدیم ،پانته آ رو دیدم که پشت سر جنازه بود ،ضجه های مادر و پدرش...
پشت سر جنازه رفتیم تا به خاک سپردنش...
زمانی که کفن رو از صورتش کنار زدند ، برای آخرین بار چهره ی معصومانه اش را دیدم ،گلهایی که تو بقلم بود پرپر کردم و روی جنازه اش ریختم...
مادرش تو بقلم بود...
دیدی رفت؟
نگار.. تو دیدی رفت...
وقتی سنگ ها رو رو قبر می ذاشتند به زحمت مادرش رو از روی خاک بلند کردم تا آخرین سنگ رو بزارن...
بچه ها تک تک و یا با هم به سر خاکش می اومدن و اشک های من لباس پیف پافو خیس میکرد...
میدونستی قرار بود فردا با هم بریم نمایشگاه؟
خودمون دو تا فقط...
و و پیف پاف می گفت نگار آروم باش... آرروم باش...
بچه هایی که سر خاک بودند: رابی ،رضا ،پیف پاف ،مشراک ،داش سیا ، ندا ، معاون ، باتیستوتا ،پانته آ و من.کن زمانی رسید که همه رفته بودیم.
به خونه رسیدیم و من بعد از ظهر باید زمان ختم را به بچه ها خبر می دادم
بر گرفته از وبلاگ مازیار
***************************************

این هم خبر پیک ایران در این مورد

------------------------------------------------------
و این هم :آخرین نوشته فروزان
تا حالا شده يه هو تو يه جمع احساس تنهايی بياد سراغت؟؟؟؟.......بدجوری احساس
تنهايی کنی؟؟؟؟؟.........دلت بخواد سرتو بزاری رو شونه ی يکی و زار زار گريه کنی؟؟؟.....تا حالا شده احساس کنی بار غمت اونقدر سنگينه که هيچ موجود فانی ديگه نمی تونه تحملش کنه؟؟؟............اگه تا حالا اين احساس ها به سراغت نيومدن آرزو می کنم هيچوقت سراغت نيان........

----------------------------------------------------
چقدر عجیبه این نوشته آخری !!!چقدر غریبه این اتفاق و چه دلتنگ کننده است ارتباط این نوشته و آن اتفاق!!!؟؟؟نظرشما چیه؟

Wednesday, September 18, 2002

Wednesday, September 11, 2002
 
یکی به من بگه اینجا چه خبره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
موافقا و مخالفا نظر بدن

Tuesday, September 10, 2002
 
بعضی آدمها تو زندگی انسان،وجودشون غنیمته!در طول عمر آدم،خیلی ها وارد زندگیش می شوند،خیلی ها هم از زندگیش خارج می شوند.عده ای در زندگی شخص تاثیر می گذارند و گروهی بدون هیچ تاثیری می آیند و می روند،انگار که هیچگاه نبوده اند یا نیامده اند!
در این بین اما،هستند کسانی که وجودشون برای آدم غنیمته و دوستی و رفاقتشون موهبت.اگر چه از لحاظ تعداد کمند اما دلشون مثل دریا بی انتهاست. دریایی که هر وقت بهش احتیاج داشته باشی ،کنارته و می تونی ساعتها کنارش بشینی و از امواج نیکیهاش بهره مند بشی ونسیم محبتهای بی دریغش نوازشت کنند.می تونی پرنده دلت رو در آسمان بیکران این دریا پرواز بدی و زیر آفتاب مهرش گرم بشی.سنگ صبور غمهای آدمند و تسکین بخش دردهای انسان.اگر غم دنیایی تو دلهای زیباشون باشه ،همیشه خدا مثل چاهی که نیمه شبها علی (ع) درددلهاشو در گوش اون زمزمه می کرد ،آماده شنیدن درددلهای دیگرانندو با حرفها و کمکهاشون راه گشای مشکلات دیگران.
یکی از این آدمها تو زندگی من، یار و رفیق و ندیم من بوده و هست و از این بابت خدا رو شکر می کنم!دوستی که در بیشتر غمها و شادیهای من سهیم بوده و همیشه در سخت ترین لحظات زندگی به کمکم اومده و من همیشه ازش ممنونم.کسی که در فهم و شعور و معرفت همتایی براش پیدا نکردم و در خوبی و پاکی مثل گلهای بهاری لطیف و زیباست!دوست عزیزی که دوشنبه پیش سالروز تولد خودش و روز تولد وبلاگش بود.پدرام ،رفیقی که همیشه در رفاقت یکرنگ
و بی ریاست! و اسم وبلاگش هم مثل خودش باصفا:داستان عشق
خوشا عشقی که معشوقش تو باشی!
پدرام جان اگرچه دیر ،تولدت رو تبریک می گم و برا ت در زندگی لحظاتی خوش بدوراز هر غم و غصه ای آرزومی کنم! و ازت به خاطر تمام خوبیها و مساعدتها وتمام لحظات خوش و فراموش نشدنی که باهات داشتم ،ممنونم!
حلقه ای بر گردنم افکنده دوست
می کشد آنجا که خاطر خواه اوست!

نظر بدهید

Monday, September 09, 2002
 
کسانی که به انگلیس رفته اند می دانند که در کشور مردمان مغرور،در هر کوچه و خیابانی که سرک می کشی موزه ای می بینی،موزه نه به آن مفهوم که در ذهن ماست،موزه هایی کوچک که هر یک خانه ای است یا کتابخانه ای قدیمی یادگار ویادبود فلان شاعر و نویسنده و سیاستمدار،آن یک محل به دنیا آمدن فلان نقاش و این دگر محل زیستن بزرگترین معمارو عکاس ودانشمند وفرمانده!چنان به آنچه که دارند افتخار می کنند و فخر می فروشند ،که رشک می ورزی بر آن همه نابغه وبزرگ مرد! و در شگرف می شوی که این همه ستاره چگونه و چطور در آسمان آبی سرزمین آنان یافت می شود ودر آسمان تیره گون این خاک، کور سوی نام ویاد چند شاعر و دانشمند متعلق به چند صد سال قبل -آنهم بیشتر به همت همان چشم آبی ها - می درخشد وتمام فخر ما به آنهاست!
آری ،همین وبس!دگر هر چه جستجو می کنی جز کینه و تهمت و افترا و ترور شخصیت و لعن ونفرین هیچ نمی بینی ،هیچ!
از بزرگان علم ودانش و هنر ومعرفت هر چه داشتیم یا به دست حکام احمق و خودخواه وجاه طلب تبعید وتهدید و شکنجه وسرکوب شدندو مورد بی مهری قرار گرفتند یا بوسیله عمله های جمودالفکر مذهبی ، باطنی و رافضی و مرتد ومشرک و فاسد و محارب دین و مذهب نام گرفتند و مطرود شدند.
انگشت شماری هم که از دست این دو طیف تهی مغز و خودخواه جان سالم به در بردند و نام و نشانی از آنها بر جای ماند ، به دست هم کیشان و روشن فکران کوته بین ترور شخصیت شدند و به لجن کشیده شدند!
و حاصل این همه، درسراسر تاریخ معاصرکه بگردی ،نامی و یادی پیدا نمی کنی که بارها مورد هجوم و حمله قرار نگرفته باشد و باورها و یادها را نسبت به آن مشوش نکرده باشند.
آنان که با رجل سیایتمداری چون مصدق که تنها و یک تنه، پوزه استعمارپیر را به خاک مالید، آن کردند که در تقویم های امروزی 29اسفند را "روز ملی شدن صنعت نفت به دست آیت ا... کاشانی " نگاشتند، تا بدانجا پیش رفتند که روح وطن دوستی و ملی گرایی را چنان به صلیب جهل کشیدند که آنچه امروز" یافت می نشود،آنم آرزوست!"
ازشریعتی ها و فروغ ها و شاملو ها هیچ نمی گویم که آنچه بر این قوم شوریده و آشفته رفت ،بر هیچ کس پوشیده نیست!
وما! در این میان چه کردیم؟ به جای بزرگداشت و گرامیداشت همه آنان که افتخار فرهنگ و علممان بودند، و به جای نقد علمی و بهره از آثار آنان به نقد مغرضانه شخصیت آنان و هتک حرمت و عیان ساختن ضعفهای شخصیتی بزرگانی پرداختیم که می بایست مایه مباهات وغرور ملی ما و ستاره ای بر آسمان علم و فرهنگ این مرزوبوم و پرچم سرافرازی ما در سطوح جهانی باشند.
دریغ و صد افسوس در کشوری که کلام مخالف را حتی با شنونده و خواننده ای در حد چند صد نفر(درخوش بینانه ترین حالت) در یک وبلاگ بر نمی تابند و به تهدید وارعاب متوسل می شوند و زبان می برند و قلم می شکنند و احتمالا کی برد خرد می کنند،بخش عمده ای از کلامها و اندیشه های قشر تحصیل کرده و طبقه ای که به پیشرفته ترین فناوری ارتباطات دسترسی دارند حول محور سکس می چرخد و داغ ترین مبحث روشنفکران آن نیزبحث بر سر قهرمان بودن یا نبودن صمد بهرنگی است ! دعوا بر سر آثار صمد نیست ، دعوا سر لحاف ملاست!صحبت از نقد نوشته های صمد نیست، بی غرض!، تا "کلام را بشنویم و بهترینش را انتخاب کنیم"!
چه فرق می کند که صمد قهرمان باشد یا نباشد؟ چه تفاوت می کند که مرگ او چگونه بوده است؟
سوالی که من از همه دوستان دارم اینست که آیا هنر و علم یک فرد وابسته به شخصیت اوست؟ آیا برای نقد آثار یک فرد باید شخصیت او را نقد کرد؟و اصولا جامعه ما امروز به قهرمان و قهرمان سازی نیاز دارد ؟
در جامعه ای که به هر گوشه اش که می نگری درد است و رنج وبه هرنغمه اش که گوش می سپاری آه است و ناله و بر هر وجبش که دست می سایی ، زخم سر بازکرده کهنه ایست که بوی نای و تعفنش ، هوش از سر و جان می برد ، کلامهای بسیاری برای گفتن هست ، شاید، شاید که ....
نظر بدهید


Sunday, September 08, 2002
 
متن کامل آخرین کتاب اکبر گنجی در اوین:جمهوری خواهی در برابر مشروطه خواهی
نظر بدهید
 
نامه ای توسط یکی از خوانندگان به دستم رسید که بی کم و کاست اینجا می آورم.در مورد عملکرد نیروی انتظامی بسیار گفته و شنیده ایم! قضاوت در این مورد را نیز به شما می سپارم! بخوانید و نظر بدهید







نظر بدهید


Saturday, September 07, 2002
 
نمی توانستم،دیگرنمی توانستم
صدای پایم از انکار راه بر می خواست
و یاسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود
وآن بهار
-وآن وهم سبزرنگ که بر دریچه گذر داشت
با دلم می گفت:
تو پیش نرفتی
تو فرورفتی.
فروغ فرخزاد
چقدر سخته فاصله ها!فاصله هایی که بین من و خودم،من و دیگران،دیگران و من ایجاد شده و روز به روز بیشتر میشه!البته خود فاصله ها بد نیست،بدی کار از عواقبشونه!اینکه حرف همدیگه رو دیگه نمی فهمیم.اینکه حس می کنم تو یه مرداب افتادم و هر چی بیشتر دست و پا می زنم ،بیشتر فرو میرم!حال بدی پیدا کردم،احساس ناتوانی و یاس از زندگیم .فکر می کنم دیگه آرزویی تو زندگی ندارم،فکر می کنم دیگه چیزی نیست که من رو پایبند موندن و"بودن"بکنه!
همیشه فکر می کردم صادق هدایت هم به همین دلیل رفت!می خواست به قول دکتر ناتل خانلری درگند و مردار زندگی نکنه!
من نیم در خور این مهمانی .......گندومردار تورا ارزانی
گردر اوج فلکم باید مرد.......عمردر گند بسر نتوان برد
می خواست که زاغ نباشه،می خواست "عقاب"ی باشه که در اوج آسمان بمیره،زود بمیره اما زندگی حقارت بار دیگران رو با عمر طولانی،نداشته باشه !
شهپر شاه هوا اوج گرفت......زاغ را دیده بر او ماند شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد.......راست با خط فلک همبر شد
لحظه ای بعد بر آن لوح کبود........نقطه ای بود و سپس هیچ نبود
خدایا!چرا کسانی رو که به دنیا دل بستند رو از دنیا جدا میکنی ،اما کسانی رو که طالب مرگ هستند اینقدر عذاب میدی؟ من که مشتاق توام،تو چرا از من فرار می کنی؟میدونم لیاقت تورو ندارم،اما دیگه طاقت "بودن"رو هم ندارم!خدایا دنیا رو به دنیا دوستان و عمر رو به عافیت طلبان واگذار می کنم،نه لذتی از دنیا می طلبم،نه نعمتی در آخرت!نه یارای ماندن دارم و نه توان رفتن،که تو رفتن بدون اذنت را نهی کرده ای.
الهی از تو شرم دارم که هر چه طلب کردم دریغ نکردی و من جز ناسپاسی و عصیان نکردم!خدایا با روی سیاه و کوله باری تهی بار دیگر به درگاهت آمدم و سوال دارم.خدایا به جلال و جبروتت قسم این آخرین درخواست را نیز اجابت کن که نعمت بر من تمام کنی!
خدایا مرا به کرمت ببخش و به لطفت رهایم کن!


Wednesday, September 04, 2002
 
من از پنج شنبه پیش اینجا چیزی ننوشتم،جمعه رفته بودم توچال،کلی هم حرف داشتم در این مورد بنویسم،شنبه حالم خوب نبود ،مرخصی گرفتم تا ظهر خوابیدم(بعد از دو یا سه ماه یه خواب درست و حسابی کردم) بعد از ظهر هم کلی کار عقب مونده داشتم که باید انجام می دادم، یکشنبه که اومدم سراغ وبلاگها،دیدم که هیس رفته!البته من آریا را نمی شناسم و فقط وبلاگش رو خونده بودم.خیلی جا خوردم!می خواستم در این باره چیزی بنویسم اما کم انگیزه شده بودم،این بود که چیزی ننوشتم.این چند روز هم مشغله کاری داشتم و هم حوصله نوشتن نداشتم.
البته ننوشتن من خیلی به رفتن هیس ربطی نداشت،اما خب بی تاثیر هم نبود!این که ببینی تو مملکت ما هیچ چیز و هیچ کس در هیچ مورد وهیچ کاری آزاد نیست و حق نداره آزادانه فکر کنه و حرف بزنه اگر چه مساله تازه ای نیست اما همیشه خدا ناامید کننده است!البته با هشدارهایی که فضولک در مورد وبلاگستان داده بود،و تندرویهایی که آریا در بیان عقاید وتفکراتش داشت،چنین اتفاقی حتمی و قابل پیش بینی بود!!!!!!
در مملکتی که امسال کدیور و گنجی و نوری وحجاریان که زمانی از خودیهای رده بالای نظام محسوب می شدند وخود زمانی شمشیر بران قدرت در دست داشتندومی زدند ومی بریدند وقلع و قمع می کردند،اکنون به جرم دگراندیشی،غیر خودی وبعضا مثل کرباسچی نخودی محسوب می شوند،و همان شمشیر بر علیهشان به کار گرفته می شود،آخرو عاقبت دانشجوی قدیم و اراذل و اوباش (فعلی)زیاده گو و جسوری (از نظرآقایان)چون هیس ناگفته پیداست!!!!!!! که البته امیدوارم با این اقدام به موقع و عاقلانه، گزندی به او و خانواده اش نرسیده باشد!!
من بر خلاف بعضی از دوستان معتقدم که او کار درستی انجام داد،که زندگی خود و خانواده اش رو مقدم بر ماندن ونوشتن در هرشرایطی کرد.چرا که معتقدم ملت ما ارزش فداکاری و ایثار رو ندارندو این حق هر کسی است که خود رو فدای چنین مردمی نکند!این حق هر کسی است که روزی تصمیم بگیرد که بماندو بنویسد،وروز دیگر تصمیم بر رفتن بگیرد!
اما آنچه که در اینجا مهم و حائزاهمیت است نوشتن یا ننوشتن نیست،"بودن یا نبودن"نیست،بلکه چه نوشتن و چگونه ماندن است!من با نوشته دخترک شیطان در تاریخ اول سپتامبر موافقم که گفت:". من قبول دارم که هر کس بايد ازاد باشه که حرفش رو بزنه. اما وقتي نميشه آزاد بود اصلا تعطيل کنيم؟"
کی گفته که باید سیاسی نوشت؟کی گفته که اینقدر تندروی کنیم که مجبور بشیم در همه چیز رو تخته کنیم؟مشکل مملکت ما،مشکل مردم ما ،یک مشکل فرهنگیه!حتی اگه در سیاستمون مشکل داریم به خاطر اینکه از لحاظ فرهنگی زمینه اش مهیاست،اگه از نظر اجتماعی مشکل داریم ریشه در فرهنگ ما داره،ریشه در اعتقادات ما داره!
یه مثال می زنم:فرض کنید یه لیوان آب وسط اتاق هست و پدر خانواده موقع راه رفتن پایش به لیوان آب می خوره و آب روی زمین می ریزه. بلافاصله میگه:"کدوم احمقی این لیوان رو گذاشته وسط اتاق؟"حالا فرض کنید پدرتون لیوان رو دقیقا همونجا گذاشته و این دفعه پای شما یا یکی دیگه از اعضای خانواده به لیوان بخوره وآب بریزه روی زمین.می دونید ایندفعه پدرتون چی میگه؟بله ،میگه:"مگه کوری لیوان به این بزرگی رو نمی بینی؟"
بله!اون چیزی رو که ما فکر می کنیم الان در حکومت ما وجود داره ریشه در رگ و پی تک تک ما داره و هزاران سالست که به آن معتادیم!بله ما عادت کرده ایم که همیشه یک نفر رو اون بالا داشته باشیم!به قول فلسفی که قبل از انقلاب در یک سخنرانی گفته بود که:"زنبورها هم شاه دارند،اونوقت چطور مملکت میشه شاه نداشته باشه؟"
یا وقتی که ناصرالدین شاه رو در شاه عبدالعظیم ترور کردند ،بلافاصله جنازه اون رو تو کالسکه نشوندند ،طوریکه به نظر بیاد که او زنده است!چرا؟برای اینکه مملکت دچار هرج و مرج نشه !چرا؟برای اینکه ایران بدون شاه مثل گله بدون چوپان می مونه!!!
حالا در فرهنگی که خانواده اش چنین است و جامعه اش چنان،چطور می شود دموکراسی و عدالت را بر پا کرد؟؟؟؟؟؟؟؟
نه،جانم!تا وقتی که فرهنگ این جامعه و نوع نگرشش به خود ودیگران عوض نشده باشد،امکان برقراری آزادی،عدالت ورفاه وجود ندارد. بیایید فرهنگ جامعه مان رو درست کنیم!بیایید کار فرهنگی کنیم!!!
نظر بدهید

 

 
 
Archives:

 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home