خبر دردناک درگذشت یک بلاگر رو تازه خوندم، چگونگی حادثه از نگاه یکی از دوستان
فروزان ماه پیشونی ،بلاگر نوجوانی که وبلاگستان این روزها در اندوه از دست دادنش عزادار است، به این شرح است:
بچه ها الان ساعت 1 نصفه شب جمعه است.ما 13 نفری که اونجا بودیم تمام ماجرا را میدانیم.ولی برای اون بچه هایی که شمارشون از دستم در رفته و برای من پی ام دادند که ماجرا رو کامل بگو مجبورم این خاطرات را تکرار کنم...
1: نوشته ی قبلی ام پر از غلط املایی بود ،به دلیل قرص های آرام بخش وخواب آور.
2: تمام این نوشته ها از دیدگاه منه ،اگه کمبودی دارد به دلیل این است که من در تمامی نقاط و صحنه ها حضور نداشتم.از کلیه بچه هایی که اونجا بودند و می خوام ماجرا را کامل کنند تقاضا میکنم هر قسمت از نوشته ی من که نقض داره تصحیح کنند.
3: خیلی از صحنه ها رو نتونستم بیان کنم.به دلیل اینکه فراموش کردم بنویسم یا دقیق متوجه نبودم.
4: من کاری نکردم و واقعا جا داره که از معاون ،محسن ،پانته آ ،رضا ، حامد یو داش سیا که سعی در آرام کردن جو ،پیدا کردن امداد و جمع و جور کردن بچه ها داشتند تشکر کنیم.
ما14 نفر یعنی: پاپ ، معاون ، حامد یو ،مشراک ،داش سیا ،فروزان ،علی دیوی ،ندا جون ،پانته آ ،امیر (برادر عمو ) ،محسن ،کن ،نگار،نیما باحال ،راس ساعت 7 صبح کوه بودیم،تا ساعت 11:45 عشق دنیا را کردیم. فروزان و چند تا از بچه ها به جایی رفتند تا زغال برای جوجه کباب را آماده کنند ، تا اینکه یک سنگ بزرگ وسنگین از بالا به سر فروزان خورد و کمانه کرد (یا متلاشی شد ) و بقایاش به سر کن اصابت کرد. همه به طرف فروزان رفتیم ،رضا ، سیاوش معاون و مشراک برای یافتن امداد رفتند.من اول به طرف کن رفتم ،شروع کردم به پاک کردن خون چهره اش و خون اطراف سوراخ های سرش.
صدای فریاد های فروزان فروزان بچه ها را می شنیدم ،به طرف فروزان رفتم ،لب هایم رو رو لب های کبود و سرد فروزان گذاشتم و شروع به دادن نفس کردم،دهنم پر از لخته های خون شد ،دوباره شروع کردم و سعی کردم خونی که از دهان و بینی اش می آمد رو خارج کنم ، لخته های خون بود که غورت می دادم ،همون مو قع فهمیدم تموم کرده...
مانتو و لبه های روسری ام خونی شده بود...
بسختی صخره ها رفتم ،110 رو گرفتم و دو بار گوشی را رو من قطع کردند ،اومدم پایین از توی رودخانه جلو رفتم و چند نفرو پیدا کردم ،صورتم و دستام غرق خون بود ، من فریاد میزدم یکی داره میمیره و مردم ابلهانه به من نگاه میکردند، فقط نگاه انگار داشتند فیلم میدیدند...به زحمت سه نفرو پیدا کردم و بالای فروزان بردم ،در همین حال محسن گفت 4 نفر حالشون خرابه...
اول رفتم سراغ نیما بغلش کردم و سعی کرم آرومش کنم ، رفتم بالای رودخانه امیر خل شده بود یه قوطی بنزین را باز میکرد و می خورد قوطی رو ازش گرفتم و یه فالاگس چای دستش دادم ، مشراک از حالت عادی خارج بود و با من درگیر شد.با کمک پانته آ هر چیز خطرناک رو از کنارشون برداشتیم و قایم کردیم ،روسریمو باز کردم وپانته آ اونو دور سر کن پیچید...
امداد رسیده بود و شروع به بررسی و پانسمان فروزان و کن کردند...
بچه ها رو جمع و جور کرذیم و به یه کافه رسیدیم ،نمی تونم مشقت هایی رو که تا به رسیدن با کافه متحمل شدیم رو بیان کنم .
تو کافه ی نسیم باز هم باید بچه هارو آروم می کردم ، با پدرم تماس گرفتم و ماجرا رو گفتم...
نیما همچنان شوکه فقط روبه رو را نگاه میکرد ،علی و رضا نمی دونم کجا بودند و مشراک شوکه تر...
امیر از من می پرسید چرا فروزان نمیاد و من می گفتم الان میاد ، الان میاد...
دیگه نتونستم طاقت بیارم به آشپزخونه ی کافه رفتم رو زمین افتادم و گریه کردم ،تا اون موقع مجال گریه نداشتم...
با اومدن پانته آ و کمک اون خودمو جمع جور کردم و شروع به دروغ گفتن کردم :
فروزان بیهوشه ، ولی خوب میشه...
سرهنگ اومد ،صورت جلسه کرد و همراه با جنازه فروزان پایین اومدیم،پایین نگهمون داشتنو و بعد هم خونه...
شب منو بردند درمانگاه ، حالم خوب نبود...فقط خواب آور و آرام بخش...
-----------------
ساعت 8 صبح زنگ زدم به پانته آ ،با مادر فروزان از پزشک قانونی اومده بودند و می رفتند بهشت زهرا...شروع کردم زنگ زدن به بچه ها ،الکس ، کلفت ،نیلوفر...
برای ونک پیغام گذاشتم و بعد هم به همه ی بچه ها زنگ زدم و خواستم که بیاین بهشت زهرا...
من و پدرم به غسلخانه رسیدیم ،پانته آ رو دیدم که پشت سر جنازه بود ،ضجه های مادر و پدرش...
پشت سر جنازه رفتیم تا به خاک سپردنش...
زمانی که کفن رو از صورتش کنار زدند ، برای آخرین بار چهره ی معصومانه اش را دیدم ،گلهایی که تو بقلم بود پرپر کردم و روی جنازه اش ریختم...
مادرش تو بقلم بود...
دیدی رفت؟
نگار.. تو دیدی رفت...
وقتی سنگ ها رو رو قبر می ذاشتند به زحمت مادرش رو از روی خاک بلند کردم تا آخرین سنگ رو بزارن...
بچه ها تک تک و یا با هم به سر خاکش می اومدن و اشک های من لباس پیف پافو خیس میکرد...
میدونستی قرار بود فردا با هم بریم نمایشگاه؟
خودمون دو تا فقط...
و و پیف پاف می گفت نگار آروم باش... آرروم باش...
بچه هایی که سر خاک بودند: رابی ،رضا ،پیف پاف ،مشراک ،داش سیا ، ندا ، معاون ، باتیستوتا ،پانته آ و من.کن زمانی رسید که همه رفته بودیم.
به خونه رسیدیم و من بعد از ظهر باید زمان ختم را به بچه ها خبر می دادم
بر گرفته از وبلاگ
مازیار
***************************************
این هم خبر پیک ایران در این مورد
------------------------------------------------------
و این هم
:آخرین نوشته فروزان
تا حالا شده يه هو تو يه جمع احساس تنهايی بياد سراغت؟؟؟؟.......بدجوری احساس
تنهايی کنی؟؟؟؟؟.........دلت بخواد سرتو بزاری رو شونه ی يکی و زار زار گريه کنی؟؟؟.....تا حالا شده احساس کنی بار غمت اونقدر سنگينه که هيچ موجود فانی ديگه نمی تونه تحملش کنه؟؟؟............اگه تا حالا اين احساس ها به سراغت نيومدن آرزو می کنم هيچوقت سراغت نيان........
----------------------------------------------------
چقدر عجیبه این نوشته آخری !!!چقدر غریبه این اتفاق و چه دلتنگ کننده است ارتباط این نوشته و آن اتفاق!!!؟؟؟
نظرشما چیه؟