TO BE OR NOT TO BE
 

 
REMEMBER THE FLYING
 
 
   
 
Thursday, August 29, 2002
 
این روزها، همه از روز زن و ولادت حضرت فاطمه(س) صحبت می کنند و بازار تعارف و تمجید داغ است،من هم به مناسبت این روز زیبا، شعری را از آقای ناصر فاخته اینجا می آورم جهت تبریک،ولی از نوعی دیگر!!!
به امید آنکه روزی......!!!!!




نظر بدهید


Wednesday, August 28, 2002

Tuesday, August 27, 2002
 
موسیقی سنتی که آیدا تو وبلاگش گذاشته ،واقعا زیبا و غمناکه! من که بیش از دو ساعت بهش گوش دادم وحس خاصی بهم دست داد،حسی که مدتها بود باهاش بیگانه بودم وسراغم نیومده بود.حس عارفانه ای که یه دنیا غم توش نهفته است و آدم رو دلتنگ می کنه،دلتنگی که تو روزهای بارونی،دم غروب،وقتی که هوا گرفته است و آدم از پشت پنجره بیرون رو تماشا می کنه و قطرات بارون به شیشه ها می خورند ،به آدم دست میده!
تمام این لحظات بی خودی، دنبال جمله ای یا شعری می گشتم که با این حال و هوا جوردر بیاد،دنبال چیزی که این حس و این لحظات رو توصیف کنه،آخرش به این جمله شاعر بااحساس وعاشق -مریم حیدرزاده-رسیدم:
تنها دلیل زندگیم،قد غمی دوست دارم!!!!!!!
!!!!آیدا ! ازت ممنونم به خاطر تمام این لحظات خوب
شما هم بشنوید ونظر بدین

Monday, August 26, 2002
 
مثل اینکه دفتر تحکیم وحدت به سیم آخرزده!!!!!!!میگید نه اینجارو بخونید.ژ
نظر شما چیه؟

Sunday, August 25, 2002
 
پنج شنبه عصر بود،از جلوی پارک شریعتی(کوروش قدیم) به سمت سید خندان می آمدم ،چون این قسمت از شریعتی به سمت شمال یک طرفه است و من هم عجله داشتم، سوار اتوبوس شدم.اتوبوس پر از مسافر بود،وسطهای اتوبوس جایی خالی بود که من آنجا ایستادم ،کمی جا به جا شدم که یک مرتبه حس کردم پای یه نفر را لگد کردم،برگشتم و نگاه کردم حدسم درست بود!پای مردی حدودا پنجاه ساله که لباس مرتب وآراسته ای داشت وبه نظر متشخص می آمد را لگد کرده بودم!به سمت مرد چرخیدم و عذرخواهی کردم،نگاهی به من کرد،بدون آنکه چیزی بگوید.بعد سرش را برگرداند و کنجکاوانه پیاده رو وخیابان را نگاه می کرد. من هم بی خیال شدم .چند لحظه ای نگذشته بود که چیزی به نظرم عجیب آمد.یک کاپشن بادگیر مشکی رنگ روی پای مرد پهن شده بود طوریکه قسمتی از کاپشن روی پای فردی بود که کنار مرد میانسال روی صندلی نشسته یود.تا اینجا چیز عجیبی وجود نداشت،اما جهت دست مرد در زیر کاپشن غیر عادی بود.به فرد بغل دست مرد نگاه کردم.دستهایش را روی میله نصب شده روی صندلی جلویی گذاشته بود و سرش را هم روی دستانش ،طوریکه صورتش به سمت زمین بود.دستان زمختی داشت و خاک روی لباسها و لای پوست دستش نشان می داد که کارگر ساختمانی است.موهای کاملا صاف و لختی داشت که بیشتر در افغانیها دیده می شود،اما به نظر جوان می آمد.به مردتوجه کردم. با کنجکاوی و دقت به اطراف و پیاده رو نگاه می کردوسعی می کرد عادی جلوه کند.
دویاره نگاهم روی دست مردمتمرکزشد. قسمتی از دستش که نزدیک جوان بود و بیرون از کاپشن، جهتی مایل به سمت جوان داشت .باور نمی کردم اما دست مرد در زیر کاپشن ،مابین پاهای جوان چیزی را جستجو می کرد، حرکات دست مرد از زیر کاپشن معلوم بود!!!
حال بسیار بدی پیدا کرده بودم .یک لحظه گر گرفته بودم و می خواستم سیلی محکمی در گوش مرد بزنم..بعد به سرم زد کاپشن رو از روی پاهای مرد بردارم تا همه ببینند مشغول چه کاریست! اما به خودم گفتم" مگه ادعا نمی کنی هر کی راه درست یا غلط را باید خودش انتخاب کنه؟ مگه نمی گی هر کس هر غلطی خواست بکنه ،مشروط بر اینکه حقوق دیگران رو پایمال نکنه؟خب،پس حالا هم دم نزن!!!"
درهمین فکرها بودم که جوان یک لحظه سرش را بلند کرد.درست حدس زده بودم ،افغانی بود.صورتش از عرق کاملا خیس شده بود و چشمانش حکایت ازآن داشت که چند دقیقه ای بیش نیست که از خواب بیدار شده است.مرد که مدام سعی می کرد عادی جلوه کند،شاید از نگاههای من بود یا چیز دیگری ،آهسته دستش را از زیر کاپشن بیرون آورد .فکر کردم قضیه تمام شده است.اما مرد دست دیگر را زیر کاپشن برد ودر حالیکه با دست دیگر کاپشن را صاف می کرد سعی در استتار دست دیگرش داشت.بعد دست آزادش را پشت صندلی پسر گذاشت و خودش را به سوی پسر کشید.بعد از چند لحظه هر دودستش را زیر کاپشن برد.حرکات دستش جوری بود که حس کردم مشغول باز کردن زیپ شلوار جوان افغانی بود.همان موقع صندلی پشت آنها خالی شد و من پشت به صندلی آنها نشستم.اتوبوس زیر پل سید خندان که رسید،تعدادی مسافر پیاده شدند.درآخرین لحظه توقف اتوبوس ، مرد میانسال در حالیکه تنه محکمی به من می زد،باسرعت زیاد از اتوبوس پیاده شد!!!
برگشتم و به جوان افغانی نگاه کردم.هراسان سرش را بلند کرده بود و این طرف وآن طرف را نگاه می کرد،در حالیکه با شلوارش ور می رفت !!!
ایستگاه بعد در حالی که از اتوبوس پیاده می شدم، یک سوال مدام در ذهنم تکرار می شد:
با توجه به تمامی زمینه های فرهنگی و اعتقادی که در جامعه ما حکمفرماست، وبا عنایت به اینکه محدود ساختن جوانان ومردم از نظرسکس وروابط جنسی باعث به وجود آمدن معضلات فراوان در جامعه شده است ،عادی شدن یا طبیعی جلوه دادن سکس و روابط جنسی در جامعه ، با تمامی انحرافاتی که در این مقوله وجوددارد، آیا به نفع یا به ضرر جامعه ماست؟
پاسخ شما


Thursday, August 22, 2002
 

چه حالی میده آدم یه پاش تو شب باشه،یه پاش تو روز!!!!!

Wednesday, August 21, 2002
 
شعر آرش کمانگیر شاهکار سیاوش کسرایی را خوانده اید؟برای شنیدن شعر زیبای آرش با صدای شاعر اینجا کلیک کنید.
کسانیکه می خواهند غروروعشق ایرانی بودن را تجربه کنند ،این را حتما گوش کنند!!!!!
نظر بدهید

Monday, August 19, 2002
 
حس بدی اززندگیم پیدا کردم،حس رخوت وخمودی،احساس راکدوساکن بودن.حس می کنم تبدیل شدم به یه ماشینی که یک سری کارهای از پیش برنامه ریزی شده رو انجام می ده !همیشه از روزمرگی بدم می آمده و همواره سعی کردم از تبدیل شدن خودم به یه آدم معمولی با اعمال وگفتارو اندیشه معمولی جلوگیری کنم و فکر کنم غیر ازاین چند سال اخیر دربقیه موارد موفق بودم،سخت معتقدم که هر یک از انسانها برای انجام یک کار بزرگ به دنیا آمدند نه برای یک زندگی کاملا عادی و یکنواخت!!!حالا اگر دربین همه انسانها فقط تعداد معدودی سراغ استعدادها وعلایقشان می روند ایراد ازخودشونه.
این که حس کنم دارم تبدیل می شوم به یک انسان کاملا معمولی با خصوصیاتی معمولی تر و یک زندگی کاملا روتین و تکراری ،داره برام تبدیل به یک کابوس وخشتناک می شه،شاید هم تبدیل به یک واقعیت تهوع آور!
نمی دونم،شاید دیگه وبلاگ هم ننویسم ،وبلاگ هم نخونم،سراغ سایت گویا هم نرم،مطالب سیاسی هم نخونم،در عوض.....درعوض یه کاری رو شروع کنم که حس کنم زنده ام،حس کنم یه هدفی تو زندگی دارم که من رو رشد میده و به کمال می رسونه!حداقل راکد نباشم،چند سال دیکه که به پشت سرم نگاه می کنم افسوس این روزها رو نخورم که ساعتها وقتم رو به بطالت می گذرونم و هیچی به دست نمی آرم و همه چیزم رو دارم از دست می دم!
کاش یکی پیدا می شدبه قول خورشید خانم بهم انرژی می داد،کاش کسی پیدا می شد با هم یه کار مفیدی رو شروع می کردیم!
نمی دونم؟ شاید بهتر باشه یکبار همه چیز رو خراب کنم همه چیز رو!!!بعد دوباره شروع کنم به ساختن خودم و اون انسانی رو که می خواهم . دوست دارم به وجود بیارم ،"کسی که مثل هیچکس نیست!!"شاید هم هنوز اونقدر اوضاع خراب نشده باشه که لازم باشه همه چیز رو خراب کنم واز نو بسازم!
نمی دونم؟ممکنه بشه از همینجا ادامه داد و پیش رفت!به قول پژمان دو موتوره با حداکثر توان پیش برم!فقط احتیاج دارم قدری فکر کنم ،یه چیزهایی رو هم باید تغییر بدم،شاید خیلی اساسی نباشه امابه هر حال باید تغییرات انجام بشه اول از همه باید فکرم رو عوض کنم !بعد باید خودم رو متحول کنم،با این روحیه خمود و خسته که نمیشه کاری کرد!!!
یه فکرهایی هم برای شروع تو ذهنم هست،اما اول باید خوب راجع بهشون فکر کنم.
کارهایی که تا حالا به ذهنم رسیده اینها هستند:
آماده شدن برای کنکور کارشناسی ارشد و ادامه تحصیل ،یاد گرفتن نرم افزارهای تخصصی مرتبط با رشته تحصیلی ،تمرکزقوا برای تکمیل کردن زبان انگلیسی
البته انجام همه این کارها مفید و ضروریند ،اما من فعلا می تونم یکی یا حداکثر دوتا از اینها رو با هم انجام بدم.
اگر شما هم لطف کنید ونظر تون رو دراین باره بدهید ممنون می شوم!



Sunday, August 18, 2002
 
آخیش،داشتم خفه می شدم !با لاخره بعداز یک هفته محرومیت و محدودیت دوباره به دهکده جهانی وصل شدیم،مردم(این یه هفته) بس که غصه داشتم!شاید باورتون نشه اما همه اش تقصیر ایم موشهاست!!!بله،موشها،همون موجودات موذی و جونده که اونقدر کابلهای شبکه ما رو جویدند که قطع شد.خدا قطعشون کنه ایشاا...!جز جیگر بزنن،الهی به تیر غیب گرفتار بشن،الهی خیر نبینن این موشهای گوربه گور شده که یک هفته تمام ارتباط ما رو تو این جزیره لعنتی اونهم یکه و تنها با دنیای خارج قطع کردن و حتی تو کف چک کردن میلهام گذاشتند!امروز که وصل شدیم انگار که سر یه نفر رو چند دقیقه زیر آب کرده باشند و یکهو سرش رو از زیر آب بیاره بیرون و بتونه دوباره تنفس کنه ،همچین حالی داشتم!
میل باکسم که پرشده بود از نامه های دوستان که پیغام و پسغام فرستاده بودند که کجایی ؟پیدات نیست ،بفیه داستان چی شد؟ وچرا جواب نمی دی و این حرفا!!!!!!!
از لطف همگی ممنونم!اما نمی دونم دوستان نگران من بودند یا مشتاق خوندن ادامه قضیه اردو؟ شوخی کردم ،به هر حال از همگی دوستان که لطف کردن و نامه فرستادن تشکر می کنم واز اینکه نتونستم جواب نامه هاشون رو بدم معذرت می خواهم.
این چند وقت هم مثل اینکه آهو خانم سه گوش سری به ما زده و یادی از ما کرده، که امیدوارم خدا هرچند تا گوش دیگه که می خواد ،بهش بده!!!!
نظر بدهید


Thursday, August 08, 2002
 
چند سال پیش با بچه های دانشگاه رفته بودیم مشهد،اردوی به اصطلاح سیاحتی -زیارتی!البته زیارتی بود اما سیاحتی در کار نبود!به هر حال با قطار رفتیم با اتوبوس برگشتیم!حالا چرا با قطار رفتیم؟چون چند وقت قبلش یه اتوبوس حامل دانشجوی بخت بر گشته دانشگاه تو جاده تصادف کرده بودندو کلی مهندس شده بودند!چرا مهندس؟آخه تو دتنشگاه رسمه وقتی یه دانشجوی مثلا مهندسی میمیره آگهی می زنند"مهندس ناکام"یا "دکتر ناکام"!
خلاصه این بود که منع کرده بودند که اردوهای دانشجویی با اتوبوس بر گزار بشه.حالا چرا با اتوبوس بر گشتیم؟خب معلومه دیگه،چون بلیط قطار برای برگشت گیر نیومد!!!(آخر برنامه ریزی بود این سفر!)
خلاصه موقع رفت، داخل هر کوپه چهار نفره درجه دو(صندلی دار)شش نفر به زور چپوندند تو هم!حالا اگه نصف پسر بودیم نصف دختر،می شد یه جورایی تحمل کرد!اما شش تا
جوون حشری رو شب روی چهار تا صندلی خوابوندن عواقب خوبی به همراه نداره!
خلاصه چهار تا از هم ورودیهای خودمون بودیم و دو تا سال بالایی که الحق بچه های خوب و با معرفتی بودند!اول خیلی با اونها عیاق نشدیم اما بعد از شام بود که یه بحث سیاسی ،علمی ،فرهنگی اجتماعی شروع شد و من هم که اون موقعها سرم دردمی کرد برای مباحثه و مشاجره و مشاعره و مکاشفه و ملاعبه وخلاصه همه چیز بر این وزن،وارد گود شدم و تا ساعت 3 -4نصف شب یه تنه با مخالفان بحث و گفتگو کردم و هر چی بقیه می گفتنند که بابا غلط کردیم ،کو تاه نیومدم که نیومدم!تا اینکه از کوپه های دیگه صدای دادو بیداد بلند شد و ماعلی رغم میل باطنیمون به خواب رضایت دادیم!حالا اینکه چطور خوابیدیم و برای اطمینان از عدم تهاجم فرهنگی وتجاوز غیر فرهنگی،یکی در میون سر وته خوابیدیم،بماند!(پای یکی تو دهن اون یکی ،حالا بر عکس)
خلاصه با هر مکافاتی که بود رسیدیم مشهدومارو بردن تو یه حسینیه به عنوان اقامتگاه!خلاصه چشمتون روز بد نبینه از هر گونه امکانات رفاهی درامان بودیم،فقط غذا می دادند،بقیه کارها با خودمون بود .ما هم که بزرگ دانشکده بودیم(سال آخری بودیم)افت داشت که کار کنیم.این بود که دست به سیاه و سفید نمی زدیم!اما همون روز اول امیر ،یکی از دوستانمون بعد از نهار بلند شد و شروع کرد به جارو زدن. ما هم که مشغول چای خوردن بودیم مسخره اش می کردیم،آی مسخره اش می کردیم!اون هم نامردی نکرد ،اول جوراب یه نفر رو که از تهران تو پاش بود و بوی چرک و کثافت می داد رو کرد تو چای مجید،بعد هم دسته جارو رو کرد تو چای من!(البته جاروش مال دست شویی نبود ها،مال حسینیه بود کلی هم ثواب داشت!!!)
ما هم که آخر هوی بودبم و افت داشت کم بیاریم، جای شما خالی،چایی رو رفتیم بالا!!!!هووووووم خوب چایی بود خوب!
یه روز هم که رفته بودیم بازار من و مجید رفتیم دم در یه مغازه که لباسهاولوازم مخصوص خانمها رو می فروخت و جلوی درش هم یه پرده زده بودند و بالاش نوشته بودند "ورود آقایان ممنوع" وایستادیم. امیر که اومد بهش گفتم:امیرجان! مجید می خواد این تاپ رو که تو ویترین هست واسه دختر خاله اش بخره،روش نمی شه ،میری براش قیمت کنی؟
امیر گفت: نه!خودتون چرا نمی رید؟
چاره ای نبود صبر کردیم یکی دیگه از بچه ها که بچه خیلی پررویی و غدی بود وبچه قائم شهر هم بود اومد!
ما هم شیرش کردیم که بره تو مغازه و تاپ رو قیمت کنه!بیچاره روحش هم خبر نداشت موضوع چیه؟
آقا پرده رو زد کنار رفت تو!آی !دلم می خواست دوربین دستم بود وقتی داشت از در مغازه می اومد بیرون عکسی،فیلمی ازش می گرفتیم،حیف و صد حیف که اون لحظه ناب ثبت نشد.
خلاصه رفت تو وما دلمونو گرفتیم و می خندیدیم،ملت فکر می کردند ما دیوونه ایم آوردنمون امام رضا شفامون بده، قربون غریبیت برم امام رضا چه زائرایی داری!!
خلاصه ما داشتیم می خندیدیم که یکهو صدای جیغ وداد بلند شد و رفیقمون پرید بیرون.بیچاره صورتش قرمز شده بود،اونهم فرمز نفتی!!!
همینطور هم وایستاده یود زیر پارچه "ورودآقایان ممنوع" و خشکش زده بود! ملت هم بروبر مارو نگاه می کردند که از خنده داشتیم غش می کردیم،اون بیچاره هم که وضعش تابلو بود،داخل مغازه هم که قشقرقی به پا بود! ما هم که دیدیم قضیه خیلی سه شده و اگه نجنبیم کتکه رو که خوردیم هیچ،یه ترم تعلیقی هم رو شاخشه، دست رفیقمون رو گرفتیم و چهار نعل تو بازار شروع کردیم دویدن!!!پشت سرمون هم یه سری داده بیداد شد،اما خب به خیر گذشت!
بیچاره رفیقمون چی داخل مغازه دیده بود،بگذریم!همینقدر بگم که وسط راه گم شد و شب هم نیومد حسینیه. فردا صبح که اومد گفتیم :کجا بودی بابا دلواپس شدیم!گفت رفته بودم حرم!فکر کنم رفته بود دخیل ببنده که :
آقا!یا اون چیزی که اونجت دیدم بهم میدی،یا از اینجا جم نمی خورم!(خدا همه نیازمندا رو به حاجتشون برسونه،آمین!)
خلاصه به خاطر اینکه با اتوبوس نرفته بودیم هیچ جایی هم ما رو نبردندوهرروز مسیر از حسینیه به حرم و بر عکس کار می کردیم!جز اینکه یه باربابچه ها رفتیم پارک.همین دیگه برنامه دیگری برامون تدارک ندیده بودندو ما هم خیلی شاکی!
تا اینکه شب آخر یه جلسه ای ترتیب دادند از طرف بچه های دفتر فرهنگی که بانی اردو بودند و شروع کردند به غر زدن که آره بعضی آقایون آستین کوتاه می پوشند،بعضی خانمها مانتو می پوشند به جای چادر،آقایون رفتن استخر وبعضی آقایون با خانمها صحبت می کنند و از این خزعبلات!
ما هر چی وایستادیم دیدیم هیچ کس جیکس هم در نمی آد!از اون طرف به قول مادر بزرگ خدابیامرزم پهلوهامم دارن به صدا درمی آن!مرتیکه بی لیاقت چهار پنج روز ما رو آورده اینجت بدون هیچ برنامه ریزی،اونوقت دو قورت و نیمش هم باقیه!
حالا خداییش از حرفایی که اون می زد فقط آستین کوتاهش به من می ماسید وبس!چون استخر نرفته بودم و به مثل معروف "دختر یا خوشگل میشه یا دانشجو!" همچین تمایلی به پینو کیوو کلاه قرمزی و دژو خانم هوی شام و فلرتیشیاو بقیه دخترای دانشکده نداشتم!
اما به هر حال یکهو داغ کردم وگفتم "شما چند روزه 60،70نفر آدمو آوردین اینجا بدون برنامه یزی،
اونوقت به آستین کوتاه و... گیر می دید؟( اونموقع تو دانشگاه ما آستین کوتاه قدغن بود!بگذریم الان تو دانشگته با تاپ و شلوارک می گردن)تو جامعه آستین کوتاه پوشیدن جرم نیست،اینجا جرمه!بعد اگه تو دانشگاه و تو سفر خانمها و آقا یون دانشجو ها با هم آشنا نشن ،پس توی پارتی باید به هم آشنا بشن؟ مگه آشنا شدن برای تزدواج جرمه!(در همین حال حس کردم که خانمها من رو به چشم رابین هود و با دیده تحسین نگاه می کنند و اگه توی اون موقع نیود همه سه بار بلند می گفتند:هیپ هیپ هورا!
خلاصه نیم ساعت طی یک سخنرانی غرا داشتم جوابشو می دادم، که اون پرید وسط حرفم که:
البته نماینده رهبری در این سفر حضور دارند و.......
من هر چی فکر کردم دیدم ما آخوند همراهمون نبود،بعد یکهو یادم آومد یه بابایی همراهمون بود که انگار کت وشلوار شو تازه از زیر رختخواب درآورده بود،همچین لباسش چروک مروک بود.گفتم آی ناکس خودشه!
تو همین فکرا بودم که یکهو یه نفر اومد گفت:حاج آقا با شما کار داره!
من که رفتم چند تا از بچه ها هم اومدن . طرف اول از همه پرسید :اسم شما چیه؟ گفتم:افشین ........ شماره دانشجویی ........ طرف گوشی اومد دستش که من جانزدم،اول شروع کرد به نصیحت کردن و وقتی دید من بازم جواب می دم،بحث بالا گرفت،کم کم همه اومدن وبچه های دفتر فرهنگی هم اومدن و هی یکی می زد به پای من که تمومش کن،یکی هم گفت حاج آقا ،برنامه حرم داریم ،دیر میشه و قضیه رو فیصله دادن.
ادامه دارد
نظر بدهید


Wednesday, August 07, 2002
 
TERRITORY
گاهی وقتها فکر می کنم چراآدمها دیگران رو از چیزهایی منع می کنند که خودشون هم به متناضراون چیزها علاقه مندند؟ چرا سعی نمی کنند علائق دیگران،اطرافیانشون رو بشناسند
و بهش احترام بگذارند؟همه ما در زندگیمون چیزهایی داریم که برامون ارزشمند ومهم هستند،شاید برای دیگران ارزش آنجنانی نداشته باشند،اما برای خود فرد مثل قسمتی از جسم و جانشه،بخشی از هستی ووجودشه!خب طبیعیه که وقتی این چیزها از طرف کسی مورد بی احترامی واقع بشه یا به قلمرو اون تعرض بشه ،شخص از خودش واکنش نشون بده و حالت تهاجمی به خودش بگیره و از قلمرو مادی،معنوی،یا احساسیش دفاع کنه!در زبان انگلیسی برای این قلمروی شخصی لغت
"Territory "
رو به کار می برند که ما متاسفانه لغت معادلی رو که بتواند مفهوم کلمه رو برسونه نداریم!!!مفهوم این کلمه همانطور که گفتم حیطه و قلمرو شخص در همه موارد رو رد بر میگیره،مثل قلمرویی که حیوانات برای خودشون درنظر می گیرند و به دیگران اجازه نمی دهند که وارد اون قلمرو بشوند !
وجود نداشتن چنین کلمه ای در زبان پارسی که شامل تمامی متعلقات فردی یک انسان در زمینه های مختلف باشد ،به فرهنگ ما و نوع نگرش ایرانیها به فردوفردیت اون در جامعه بر می گرده،نگرشی که به ما اجازه نظارت و کنکاش برتمامی ارکان زندگی دیگران رو می دهد متاسفانه همیشه تاریخ ـ حداقل پس از حمله اعراب به ایران ـ خط مشی و روش حکام ما بر اون پایه گذاری شده وادامه دارد!
این نگرش متاسفانه بر تمامی قضاوتها وآراء ما تاثیر منفی گذاشته و می گذاردودقیقا به همین دلیل است که قضاوتهای ما رد مورد افراد به این شکل است :
"من از فلان شخص بدم(یا خوشم)می آید"
حالا به جای شخص هر تخصص و هنر و شغلی می تواند قرار بگیرد مثلا شاعر،نویسنده،خواننده،،نقاش،فیلسوف،مدیر،قاضی،دانشمند،وکیل وبسیاری چیزهای دیگر!معمولا دلیل چنین
جملاتی هم مسائل اخلاقی و یه مسائل عرفی هستند!!!مثلا فلانی سر پیری رفته زن گرفته یا زنش رو طلاق داده،یا مثلا در گذشته که فلان جا بوده ،فلان کار رو کرده یا فلان حرف رو زده!
جالب اینکه با همین حرف کل هنر و تخصص فرد رو هم نادیده می گیرند یا زیر سوال می برند. مثلا کسی می تواند بگوید که سقراط فیلسوف نبوده یا لئوناردو داوینچی نقاش و مخترع نبوده اند یا در فلسفه و دیگری در نقاشی موفق نبوده اند به صرف اینکه هر دو نفر هم جنس باز بوده اند؟
نظر شما چیه؟
 

روزي لئو تولستوي سر راهش به يه مارمولك كه روي يه سنگ آفتاب ميگرفته ، ميرسه . خم ميشه و به مارمولك ميگه ؛ تو خوشبختي !!! بعد با احتياط دور و برش رو نگاه ميكنه و آهسته ادامه ميده ؛ ولي من نيستم !!!
حالات انسان در تنهايي --- ماكسيم گوركي
از وبلاگ تمشک
نظر شما چیه

Tuesday, August 06, 2002
 
در مورد اون خوابی که چند روز پیش درباره اش اینجا نوشته بودم آقای نوش آذر لطف کردند و نا مه ای رو برام فرستادندو تعبیرش رواینجا قرار دادند،حقیقتش تعبیرزیبای ایشون تا حد زیادی درسته!چند وقته که مادرم بیمارهستند و من شدیدا نسبت به سلامتی مادر دل نگران.
به هر حال با تشکر فراوان از آقای نوش آذر تعبیر ایشون در مورد خوابم رودر وبلاگ می آورم و البته توضیح مختصری در ادامه خواهم داد.
تعبیر آقای نوش آذر از خواب من:
*******************************
دوست عزيز

سلام

آب در خواب معمولا نمايانگر و نمايندهء زنانگی است. می تواند نشاندهنده و جايگزين مادر هم باشد، و چون در خواب شما جاری است و به شکل رود است، ممکن است نمايانگر جدايی يا خواست و ارادهء جدايی از مادر باشد. ممکن است ناخودآگاه مايل هستيد از مادر خود جدا شويد و يک زندگی مستقل در پيش گيريد و چون نمی توانيد يا نمی خواهيد يا ممکن نيست يا عذاب وجدان داريد، اين خواست و نياز در خواب به شکل رود متجلی شده است.

زمين فوتبال شايد زندگی را نمايندگی کند. در زمين فوتبال هيجان هست و زمين فوتبال محل زد و خورد و برد و باخت است. سگ دوزدن. خطا کردن. از هم جلو زدن. رقابت. در يک کلام يک زندگی شلوغ که نه بر محور دوستی و برابری و يگانگی که بر محور رقابت شکل می گيرد. حضور من و آقای درخشان در زمين نشاندهندهء تصوری است که شما از حضور من و ايشان داريد. دو همسايهء ناآرام. اهل زد و بند. درگير. اهل رقابت و نه مرد رفاقت. شما در بازی شرکت نداريد. چون از يک سو آن رود هست که همچنان جاری است و مادر را نمايندگی می کند و از سوی ديگر احساس شما نسبت به اين بازی که آن را زندگی می ناميم دوگانه است: آيا درست است که زندگی بر محور رقابت و تضاد و دشمنی بگردد، يا اين که بهتر است به آغوش پرمهر مادر پناه آورد و از شرکت در چنين زندگيی پرهيز کرد؟ چون اغلب در بيداری نمی توانيم پاسخی برای اينگونه پرسش ها بيابيم، خواب می بينيم و نبايد فراموش کرد که کليد معمای هر خواب، در دل رويا نهفته است. بايد آن را يافت و چه کسی بهتر از شما؟

دست شما را به دوستی می فشارم

حسين نوش آذر
********************************
البته ایشون در موردنظر من نسبت به خودشون و آقای درخشان کم لطفی کردن ودر واقع شکسته نفسی!نه ایشون و آقای درخشان ناآرام، اهل زد و بند، درگيرو اهل رقابت هستند و نه تصور من از این خوبان چنین!بر عکس من به ایشون و نوشته هاشون علاقه قلبی دارم و هردو را شایسته رفاقت می دونم و نه رقابت!آرزوی قلبی من دیداروآشنایی با این دوستان و سایر بلاگرهایی است که براشون احترام قائلم.
به امید روزی که بلاگرها بتونند بدوراز همه محدودیتها و"دیوار"ها همایشی داشته باشند !!!
یا حق

Sunday, August 04, 2002
 
گر دون نگری زقد فرسوده ماست.....کارون اثری زاشک پالوده ماست
دوزخ شرری زرنج بیهوده ماست.....فردوس دمی زبخت فرسوده ماست
شعر خیلی قشنگیه!!!شاعرش رو یادم نیست اما فکر کنم از شاعران معاصر باشه.من دوست ندارم که یه شعر یا نوشته(ادبی) رو معنی با تفسیر کنم،چون معتقدم که"هر کس به قدر فهمش فهمید مدعا را"
اما توصیه می کنم حسابی روی همین دو بیت فکرکنید،حتما به نتایج قشنگی می رسید!بعد نظرتون رو راجع بهش اینجا بنویسید

Saturday, August 03, 2002
 
دیشب خواب خیلی عجیبی دیدم،خواب دیدم یه جایی هستم انگاری که کوهپایه های شمال بود.یه رودخونه خروشان هم بود که من رفتم توش شنا کردم اون هم مخالف جهت آب!خیلی هم کیف داد دلتون بسوزه!اما قسمت جالب خوابم این بود که یه نفر اومد بهم گفت که چرا نیومدی فوتبال(به خدا من بعد از دانشگاه دیگه فوتبال بازی نکردم) نوش آذر و درخشان هم اومده بودن!!!!!!
حالا من موندم که تعبیر این خواب چیه؟بذارید خودم تعبیر کنم:رودخونه در واقع زندگی منه که درجریانه ،و من در واقع دارم مسیر زندگیمو برعکس طی می کنم ،یعنی کاملا در تضاد با جامعه و اطرافیانم هستم و بر خلاف عقاید و نظریات اونها زندگی می کنم که تعبیرش تا حد زیادی درسته!حالا درخشان و نوش آذر وسط خواب من چرا فوتبال بازی می کردند ،من هنوز تو کفم!!!
د بابا !مگه من می آم تو خواب شما فو تبال بازی کنم ،شیشه همسایه ها رو بشکنم ،بیندازم گردن شما،که شما نصف شب می آیید تو خواب مردم سرو صدا می کنید؟حا لا جواب مردم رو چی بدم ،می گن میری وبلاگ می نویسی،رفقات نصف شب می آن تو محل فوتبال بازی می کنن ،مردمو عاصی می کنن!!د،خوب مردم آزاری نکنین دیگه
شما تعبیر کنین

Thursday, August 01, 2002
 
خاتون!این درسته؟نه خودت بگو این درسته؟؟اومدی وبلاگ ما، قدمت رو چشم،نظر دادی تو نظردونی ما،دستت درد نکنه.گفتی که تو جامعه ما که دخترها وپسرها رو به جرم با هم بودن و با هم حرف زدن به صلیب می کشند،راه انداختن خونه عفاف نوبره!ما هم گفتیم بر منکرش لعنت!!ایها الناس هم داد زدن بشمار!!! حالا این کارت چی بود؟روز روشن میری تو وبلاگ مردم اونهم تو صفحه نظر سنجی شون (محل تصادف عقاید)می زنی همه چیز رو درب وداغون می کنی؟نظرخودت و منو هک می کنی؟به قول ملا حسنی تو هکری؟؟؟تو اصلا خاتونی؟اصلا تو تروریستی!! زدی دو تا از برجهای دوگولوی ما روتارومار کردی،اصلا تو مگه تارو ماری؟اونوقت خدای نکرده جارچی هم هستی؟برم به نریمان بگم چی کار کردی؟اصلا خوبه یه وبلاگ به اسم نریمان درست کنم بعد جلوی چشم خودت ،اونو هک کنم؟؟نه ،خوبه؟
خوبه بیام به رئیستون بگم این خاتون که تا شما رو میبینه اشک تو چشماش جمع میشه و هی عطسه می کنه و شروع می کنه به لرزیدن که مثلا یعنی من عاشقتم و اصلا تورو می بینم غش می کنم ،پشت سرت چیا میگه؟ یا بگم با همکارای آقا که رفتی ماموریت چه کارا که نکردین؟
نه خودت بگو خوبه؟
اصلا برم به سیا(پورزندرومی گم ) بگم اسم تو رو هم تو تلویزیون بخونه که یعنی آره!خاتون هم تهاجم فرهنگیه!!!یا به سیا(سازمانش رو می گم)زنگ بزنم که بله خاتون هم تروریست شده،اصلا برجهای منو که هک کرده،هیچ!برجهای شما رو هم خودش با دستهای خودش داغون کرده!!نه بگم؟
من که می دونم خودت بودی زدی همه چبز رو پاک کردی،بله 9/99%خودت بودی!اون یه دهم هم برای اینکه بهت تهمت نزده باشم!!!!واسه خودم راه فرار گذاشتم.
حالا زود باش اعتراف کن!
(حالا خودمونیم ها !به ما هم یاد بده چطور این کارو کردی؟واسه روز مبادا خوبه!!!!!!)
شما هم نظر بدین اما بعد پاکش نکنین ها!



 
سرم درد می کنه تا عمق وجود،خوب که فکر میکنم می بینم سرم نیست دلمه!نه که دلم درد کنه ها،نه، دلم گرفته!تازه اصلا ربطی هم به دلم نداره که.انگار سینه ام گرفته.به وقت فکر نکنی سرطان سینه دارم .نه بابا یه چیزی انگار تو قفسه سینه ام قلمبه شده،دم به دقیقه هم بزرگ و بذرگتر میشه.انگاری یکی دست کرده تو زندان دلم و قلیم و ششها مو با دو تا دستاش گرفته فشار میده،آی فشار میده،آی قشار میده!!!!!!
الان دارم دردی رو که بلال حبشی وقتی اون تخته سنگ داغ روگذاشته بودن روی سینه اش در حالیکه که خوابونده بودنش روی شنهای سوزان وتخته سنگ رو هم با پاهاشون فشار می دادند،حس می کنم .کم کم دارم می فهمم وقتی که پیغمبر داشت می رفت معراج چه حالی داشت؟نه این که من به اون مقام رسیده باشم ،نه این که من ادعایی داشته باشم،نه!فقط دارم میفهمم چطور یه آدم سینه اش تنگ می شه،اونقدرتنگ که نفس باید به زور راهش رو واسه بیرون رفتن پیداکنه و توهم به زور بهش اجازه خروج بدی!می فهمم که پیغمبر با این سینه ،بااین قلب نمی تونست بره معراج!این بود که خدا بهش سعه صدر عطا کرد،بهش سینه ای فراخ هدیه کرد تا بتونه فشار بالا رفتن رو تحمل کنه،انگار همه چیز رو از سینه اش کشید بیرون وبه جاش بهش آرامش و "اطمینان"داد.آخه بااین سینه لعنتی که زیر به ذره فشار خرد میشه ،می شکنه و آدم رو از درون منفجر می کنه هم میشه آدم درد رو تحمل کنه؟
اینه که من همیشه از خدا خواستم بهم سینه فراخ،سعه صدر و آرامش و اطمینان بده!نمی دونم داد یا نداد،اگه نداد پس این چیه که سینه ام رو داره خرد می کنه؟ اگر هم داد پس چرا کم داد؟
من باز هم از رو نمی رم و باز بهش میگم:
الهی سینه ای ده آتش افروز............در آن سینه دلی وان دل همه سوز
نظر بدین

 

 
 
Archives:

 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home