سرم درد می کنه تا عمق وجود،خوب که فکر میکنم می بینم سرم نیست دلمه!نه که دلم درد کنه ها،نه، دلم گرفته!تازه اصلا ربطی هم به دلم نداره که.انگار سینه ام گرفته.به وقت فکر نکنی سرطان سینه دارم .نه بابا یه چیزی انگار تو قفسه سینه ام قلمبه شده،دم به دقیقه هم بزرگ و بذرگتر میشه.انگاری یکی دست کرده تو زندان دلم و قلیم و ششها مو با دو تا دستاش گرفته فشار میده،آی فشار میده،آی قشار میده!!!!!!
الان دارم دردی رو که بلال حبشی وقتی اون تخته سنگ داغ روگذاشته بودن روی سینه اش در حالیکه که خوابونده بودنش روی شنهای سوزان وتخته سنگ رو هم با پاهاشون فشار می دادند،حس می کنم .کم کم دارم می فهمم وقتی که پیغمبر داشت می رفت معراج چه حالی داشت؟نه این که من به اون مقام رسیده باشم ،نه این که من ادعایی داشته باشم،نه!فقط دارم میفهمم چطور یه آدم سینه اش تنگ می شه،اونقدرتنگ که نفس باید به زور راهش رو واسه بیرون رفتن پیداکنه و توهم به زور بهش اجازه خروج بدی!می فهمم که پیغمبر با این سینه ،بااین قلب نمی تونست بره معراج!این بود که خدا بهش سعه صدر عطا کرد،بهش سینه ای فراخ هدیه کرد تا بتونه فشار بالا رفتن رو تحمل کنه،انگار همه چیز رو از سینه اش کشید بیرون وبه جاش بهش آرامش و "اطمینان"داد.آخه بااین سینه لعنتی که زیر به ذره فشار خرد میشه ،می شکنه و آدم رو از درون منفجر می کنه هم میشه آدم درد رو تحمل کنه؟
اینه که من همیشه از خدا خواستم بهم سینه فراخ،سعه صدر و آرامش و اطمینان بده!نمی دونم داد یا نداد،اگه نداد پس این چیه که سینه ام رو داره خرد می کنه؟ اگر هم داد پس چرا کم داد؟
من باز هم از رو نمی رم و باز بهش میگم:
الهی سینه ای ده آتش افروز............در آن سینه دلی وان دل همه سوز
نظر بدین