چند سال پیش با بچه های دانشگاه رفته بودیم مشهد،اردوی به اصطلاح سیاحتی -زیارتی!البته زیارتی بود اما سیاحتی در کار نبود!به هر حال با قطار رفتیم با اتوبوس برگشتیم!حالا چرا با قطار رفتیم؟چون چند وقت قبلش یه اتوبوس حامل دانشجوی بخت بر گشته دانشگاه تو جاده تصادف کرده بودندو کلی مهندس شده بودند!چرا مهندس؟آخه تو دتنشگاه رسمه وقتی یه دانشجوی مثلا مهندسی میمیره آگهی می زنند"مهندس ناکام"یا "دکتر ناکام"!
خلاصه این بود که منع کرده بودند که اردوهای دانشجویی با اتوبوس بر گزار بشه.حالا چرا با اتوبوس بر گشتیم؟خب معلومه دیگه،چون بلیط قطار برای برگشت گیر نیومد!!!(آخر برنامه ریزی بود این سفر!)
خلاصه موقع رفت، داخل هر کوپه چهار نفره درجه دو(صندلی دار)شش نفر به زور چپوندند تو هم!حالا اگه نصف پسر بودیم نصف دختر،می شد یه جورایی تحمل کرد!اما شش تا
جوون حشری رو شب روی چهار تا صندلی خوابوندن عواقب خوبی به همراه نداره!
خلاصه چهار تا از هم ورودیهای خودمون بودیم و دو تا سال بالایی که الحق بچه های خوب و با معرفتی بودند!اول خیلی با اونها عیاق نشدیم اما بعد از شام بود که یه بحث سیاسی ،علمی ،فرهنگی اجتماعی شروع شد و من هم که اون موقعها سرم دردمی کرد برای مباحثه و مشاجره و مشاعره و مکاشفه و ملاعبه وخلاصه همه چیز بر این وزن،وارد گود شدم و تا ساعت 3 -4نصف شب یه تنه با مخالفان بحث و گفتگو کردم و هر چی بقیه می گفتنند که بابا غلط کردیم ،کو تاه نیومدم که نیومدم!تا اینکه از کوپه های دیگه صدای دادو بیداد بلند شد و ماعلی رغم میل باطنیمون به خواب رضایت دادیم!حالا اینکه چطور خوابیدیم و برای اطمینان از عدم تهاجم فرهنگی وتجاوز غیر فرهنگی،یکی در میون سر وته خوابیدیم،بماند!(پای یکی تو دهن اون یکی ،حالا بر عکس)
خلاصه با هر مکافاتی که بود رسیدیم مشهدومارو بردن تو یه حسینیه به عنوان اقامتگاه!خلاصه چشمتون روز بد نبینه از هر گونه امکانات رفاهی درامان بودیم،فقط غذا می دادند،بقیه کارها با خودمون بود .ما هم که بزرگ دانشکده بودیم(سال آخری بودیم)افت داشت که کار کنیم.این بود که دست به سیاه و سفید نمی زدیم!اما همون روز اول امیر ،یکی از دوستانمون بعد از نهار بلند شد و شروع کرد به جارو زدن. ما هم که مشغول چای خوردن بودیم مسخره اش می کردیم،آی مسخره اش می کردیم!اون هم نامردی نکرد ،اول جوراب یه نفر رو که از تهران تو پاش بود و بوی چرک و کثافت می داد رو کرد تو چای مجید،بعد هم دسته جارو رو کرد تو چای من!(البته جاروش مال دست شویی نبود ها،مال حسینیه بود کلی هم ثواب داشت!!!)
ما هم که آخر هوی بودبم و افت داشت کم بیاریم، جای شما خالی،چایی رو رفتیم بالا!!!!هووووووم خوب چایی بود خوب!
یه روز هم که رفته بودیم بازار من و مجید رفتیم دم در یه مغازه که لباسهاولوازم مخصوص خانمها رو می فروخت و جلوی درش هم یه پرده زده بودند و بالاش نوشته بودند "ورود آقایان ممنوع" وایستادیم. امیر که اومد بهش گفتم:امیرجان! مجید می خواد این تاپ رو که تو ویترین هست واسه دختر خاله اش بخره،روش نمی شه ،میری براش قیمت کنی؟
امیر گفت: نه!خودتون چرا نمی رید؟
چاره ای نبود صبر کردیم یکی دیگه از بچه ها که بچه خیلی پررویی و غدی بود وبچه قائم شهر هم بود اومد!
ما هم شیرش کردیم که بره تو مغازه و تاپ رو قیمت کنه!بیچاره روحش هم خبر نداشت موضوع چیه؟
آقا پرده رو زد کنار رفت تو!آی !دلم می خواست دوربین دستم بود وقتی داشت از در مغازه می اومد بیرون عکسی،فیلمی ازش می گرفتیم،حیف و صد حیف که اون لحظه ناب ثبت نشد.
خلاصه رفت تو وما دلمونو گرفتیم و می خندیدیم،ملت فکر می کردند ما دیوونه ایم آوردنمون امام رضا شفامون بده، قربون غریبیت برم امام رضا چه زائرایی داری!!
خلاصه ما داشتیم می خندیدیم که یکهو صدای جیغ وداد بلند شد و رفیقمون پرید بیرون.بیچاره صورتش قرمز شده بود،اونهم فرمز نفتی!!!
همینطور هم وایستاده یود زیر پارچه "ورودآقایان ممنوع" و خشکش زده بود! ملت هم بروبر مارو نگاه می کردند که از خنده داشتیم غش می کردیم،اون بیچاره هم که وضعش تابلو بود،داخل مغازه هم که قشقرقی به پا بود! ما هم که دیدیم قضیه خیلی سه شده و اگه نجنبیم کتکه رو که خوردیم هیچ،یه ترم تعلیقی هم رو شاخشه، دست رفیقمون رو گرفتیم و چهار نعل تو بازار شروع کردیم دویدن!!!پشت سرمون هم یه سری داده بیداد شد،اما خب به خیر گذشت!
بیچاره رفیقمون چی داخل مغازه دیده بود،بگذریم!همینقدر بگم که وسط راه گم شد و شب هم نیومد حسینیه. فردا صبح که اومد گفتیم :کجا بودی بابا دلواپس شدیم!گفت رفته بودم حرم!فکر کنم رفته بود دخیل ببنده که :
آقا!یا اون چیزی که اونجت دیدم بهم میدی،یا از اینجا جم نمی خورم!(خدا همه نیازمندا رو به حاجتشون برسونه،آمین!)
خلاصه به خاطر اینکه با اتوبوس نرفته بودیم هیچ جایی هم ما رو نبردندوهرروز مسیر از حسینیه به حرم و بر عکس کار می کردیم!جز اینکه یه باربابچه ها رفتیم پارک.همین دیگه برنامه دیگری برامون تدارک ندیده بودندو ما هم خیلی شاکی!
تا اینکه شب آخر یه جلسه ای ترتیب دادند از طرف بچه های دفتر فرهنگی که بانی اردو بودند و شروع کردند به غر زدن که آره بعضی آقایون آستین کوتاه می پوشند،بعضی خانمها مانتو می پوشند به جای چادر،آقایون رفتن استخر وبعضی آقایون با خانمها صحبت می کنند و از این خزعبلات!
ما هر چی وایستادیم دیدیم هیچ کس جیکس هم در نمی آد!از اون طرف به قول مادر بزرگ خدابیامرزم پهلوهامم دارن به صدا درمی آن!مرتیکه بی لیاقت چهار پنج روز ما رو آورده اینجت بدون هیچ برنامه ریزی،اونوقت دو قورت و نیمش هم باقیه!
حالا خداییش از حرفایی که اون می زد فقط آستین کوتاهش به من می ماسید وبس!چون استخر نرفته بودم و به مثل معروف "دختر یا خوشگل میشه یا دانشجو!" همچین تمایلی به پینو کیوو کلاه قرمزی و دژو خانم هوی شام و فلرتیشیاو بقیه دخترای دانشکده نداشتم!
اما به هر حال یکهو داغ کردم وگفتم "شما چند روزه 60،70نفر آدمو آوردین اینجا بدون برنامه یزی،
اونوقت به آستین کوتاه و... گیر می دید؟( اونموقع تو دانشگاه ما آستین کوتاه قدغن بود!بگذریم الان تو دانشگته با تاپ و شلوارک می گردن)تو جامعه آستین کوتاه پوشیدن جرم نیست،اینجا جرمه!بعد اگه تو دانشگاه و تو سفر خانمها و آقا یون دانشجو ها با هم آشنا نشن ،پس توی پارتی باید به هم آشنا بشن؟ مگه آشنا شدن برای تزدواج جرمه!(در همین حال حس کردم که خانمها من رو به چشم رابین هود و با دیده تحسین نگاه می کنند و اگه توی اون موقع نیود همه سه بار بلند می گفتند:هیپ هیپ هورا!
خلاصه نیم ساعت طی یک سخنرانی غرا داشتم جوابشو می دادم، که اون پرید وسط حرفم که:
البته نماینده رهبری در این سفر حضور دارند و.......
من هر چی فکر کردم دیدم ما آخوند همراهمون نبود،بعد یکهو یادم آومد یه بابایی همراهمون بود که انگار کت وشلوار شو تازه از زیر رختخواب درآورده بود،همچین لباسش چروک مروک بود.گفتم آی ناکس خودشه!
تو همین فکرا بودم که یکهو یه نفر اومد گفت:حاج آقا با شما کار داره!
من که رفتم چند تا از بچه ها هم اومدن . طرف اول از همه پرسید :اسم شما چیه؟ گفتم:افشین ........ شماره دانشجویی ........ طرف گوشی اومد دستش که من جانزدم،اول شروع کرد به نصیحت کردن و وقتی دید من بازم جواب می دم،بحث بالا گرفت،کم کم همه اومدن وبچه های دفتر فرهنگی هم اومدن و هی یکی می زد به پای من که تمومش کن،یکی هم گفت حاج آقا ،برنامه حرم داریم ،دیر میشه و قضیه رو فیصله دادن.
ادامه دارد
نظر بدهید