سنگ زير چوبدست كه لغزيد پرت شدم به سمت پايين ، آنقدر سريع و ناگهاني بود كه اصلا نفهميدم دارم مي افتم يا سقوط مي كنم،فقط مثل توپ كه از بالاي كوه رهايش كني،قل مي خوردم به سمت پايين ، آسمان و زمين مدام جايشان عوض مي شد و من بيهوده سعي مي كردم كه بايستم! چه مي گويم؟ كه خودم را كنترل كنم كه متوقف شوم! اما بيهوده بود!
گاهي اوقات آدم مي ماند! هنوز باورم نمي شود كه درست لب پرتگاه ، در فاصله اي كمتر از نيم متر به سقوطي چند صد متري، مردي شتابان از آن نقطه كه راه صعود نيست ودرست در آن لحظه بگذرد و كودكي غلطان به سوي مرگ را سدي باشد به سوي زندگي!
كسي چه ميداند؟ شايد بايد چنين مي شد كه كابوس خوابهاي زندگيم افتادن باشد!
و آرامش بخش ترين روزهاي زندگيم در دل همين كوهها!
مي داني؟ كوهها بر خلاف آدمها مظهر استواريند! كوه هم فرسوده مي شود! درست است! اما هيچگاه نمي فهمي كه دارد فرسوده مي شود، دارد مي شكند،دارد خرد مي شود! بر خلاف آدمها كه زود عوض مي شوند،خرد مي شوند، مي شكنند! و چه راحت شكستنشان هويدا ست!
آدمها عوض مي شوند، زود هم عوض مي شوند! به خودم كه نگاه مي كنم نااميد مي شوم! خيلي سخت است كه خودت را با اين تغييرات هماهنگ كني!سوار موج تغييرات شوي و موج سواري كني!
راستش از كساني كه مي شناختم ، كسي را نمي بينم كه شيب تغييراتش چندان مثبت باشد و خودش مانده باشد!
خودش كه ميگويم منظورم خود خودش است ، خيليها در زندگي پيشرفت مي كنند و به خيلي جاها هم مي رسند ، اما ديگر خودشان نيستند!
گاهي تعجب مي كنم از اينهمه تغييرات! قبلا هم گفته ام. براي به دست آوردن خيلي چيزها، بايد خيلي چيزها از خودمان بدهيم!
و غالبا آنچه بدست مي آوريم كم ارزشتر است از آنچه از دست ميدهيم! اينست كه غالبا افسوس گذشته را مي خوريم!
روزگار غريبي است! قرنهاست كه مي گذرد و انسان خودخواهانه در تكاپوي رسيدن به چيزي است كه ديگران به آن رسيده يا نرسيده، رهايش كرده اند و رفته اند!
نمي دانم قبلا هم آدمها اينقدر خودخواه و حسابگر بوده اند؟ همه شده ايم چرتكه سر خود! در روابطمان هم چرتكه مي اندازيم، حتي عشقهايمان و دوست داشتن هايمان هم شده چرتكه اي!
او چه داده و من چه دادم؟ او چه كرده و من چه كردم؟ او چه گرفنه و من چه گرفتم؟ چه نفعي براي من دارد؟
نفع،سود،زيان،ضرر........
روابطمان بر اساس اينهاست! مي گويي نه؟ فقط كمي فكر كن! به خودت فكر كن! به من! به او! به اطرافيانت!
چقدر دوست داشتن بي چشمداشت،چقدر خوبي بي توقع،چقدر لطف بي منت مي بيني؟
چقدر بي چشمداشت و بي توقع و بي منت و بي پاداش ادامه ميدهي؟ اگر دوست داري يا اگر عاشقي، مي تواني حتي بدون انتظار يك تشكر به دوستيت، به لطفت، به كرمت،به مهربانيت، به بخششت، به خيرت ادامه دهي؟ حتي اگر بدي ببيني؟ مي تواني ادامه بدهي؟
...واقعا مي تواني؟
گویند سالها قبل در یک روز سرد زمستانی وقتی ملکه انگلیس از پنجره قصرش به بیرون نگاه می کرد.مشاهده کرد که برخی ربازان محافظ قصر آب بینی خود راکه بر اثر سرما جاری شده با آستین خود پاک می کنند.او از این عمل ناراحت شد ودستور داد روی آستین لباس سربازان یک سری دکمه بدوزند تا آنها نتوانند از آستینلباس برای پاک کردن بینی استفاده کنند.بتدریج وجود دکمه روی آستین جز لاینفک لباسهای نظامی شد!!
سالها بعد ارتش آمریکا اعلام کرد که هر کس کاهشی در هزینه های نظامی ایجاد کند پاداش دریافت خواهد کرد.یک خیاط با پیشنهاد حذف دکمه های اضافی توانست پاداش خوبی دریافت کند.زیرا با توجه به تعداد سربازان لباس ها و دکمه های آنها صرفه جویی قابل توجهی حاصل شده بود!!
متاسفانه وقتی ما به اطراف خود نگاه می کنیم مسایل بسیاری را میبینیم که در گذشته بنا به عللی ایجاد شده ولی با گذشت زمان با آنکه علت اصلی سالهاست که از بین رفته لیکن قید و بندایجاد شده توسط ان همچنان باقیست.دلیل این امر ان است که ما به رفتار گذشته خود به تدریج عادت می کنیم وآن کارها برایمان عادی می شود.ما در واقع در دام عادت ها اسیر هستیم.باید تلاش کنیم تا از این دام رهایی یابیم تا بتوانیم عملکرده خود را بهبود بخشیم و کارها را از مسیر بهتری انجام دهیم.
پنج شنبه شب ، عروسي دو تا از دوستان وبلاگ نويس بود(همون دوتا كبوتر عاشقي كه چند ماه پيش خبر نامزديشون رو داده بودم).
بله! بالاخره مريخي وبلاگستان، روي زمين اسير عشقي آسماني شد و مرتياي وبلاگستان رو هم مرتياني كرد!
و در شبي به ياد ماندني والبته با حضور تعدادي از دوستان وبلاگي ، پيوندي زيبا و ابدي با هم بستند و با عث شدند كه ضمن گذراندن شبي خوش دوستان وبلاگي ديگري رو هم از نزديك ببينيم و بيشتر آشنا شويم.
دوستاني از جمله حرفهاي تنهايي، خاتون، افاضات حاج آقا ، رنج و گنج ، شاه شهر قصه ها.
و بار ديگر آرزو ميكنم كه اين دودوست خوبم ، عمري را در كنار يكديگر و در سايه الطاف حق تعالي و با خوشي و سلامتي زندگي كنند.
يه موقعي فكر مي كردم چطور ميشه يه آدم يه نفر ديگه رو ميكشه؟
حالا فكر ميكنم يعني آدمي پيدا ميشه تا حالا كسي رو نكشته باشه؟! نه...حتما يكي رو كشته،حتي اگه خودش ندونه!
ابراهام لينكن در 31 سالگي در تجارت با شكست مواجه شد؛ در 32 سالگي در انتخابات مجلس بازنده شد ، در 34 سالگي بار ديگر در تجارت شكست خورد ، در 35 سالگي همسرش را لز دست داد ، در 36 سالگي دچار فروپاشي عصبي شد ، در 43 ، 46 و 48 سالگي در انتخابات كنگره و در 55 سالگي در انتخابات مجلس سنا شكست خورد. در 56 سالگي براي تصدي معاونت رياست جمهوري آمريكا ناكام ماند و در 58 سالگي بار ديگر در انتخابات مجلس سنا با شكست مواجه شد . اما سرانجام در 60 سالگي به رياست جمهوري برگزيده شد و امروز از او به عنوان يكي از بزرگترين رهبران تاريخ جهان ياد مي شود.
كوله بارت را بردار ، راه بيفت كه مقصد بس دور است و وقت تنگ! قدم در راه بگذار، به پيش برو، راه گرچه سبز،ولي طولاني و سخت،بايد گذشت،از كوهپايه كه بالا مي روي به جنگلي انبوه مي رسي بكر،با درختاني سر به فلك كشيده و استوار،كه نور خورشيد رانيز در هوا از شاخه هاي يكديگر مي قاپند.
حس غريبي بهت دست مي دهد،انگار به خانه اي بازگشتي كه بدان تعلق داري،هرچه بالاتر ميروي،مه پايين تر مي آيدوسكوت جنگل مرموزتر.اگر نباشد هر از گاهي صداي جيرجيركي يا بال پرنده اي،گمان مي كني كه زمان از حركت ايستاده است و تو در لامكان گام بر ميداري،كه نه،انگار در راهي هستي بسوي ابديت،راهي به بهشت،راهي به ....اصلا انگار هر چه بالاتر مي روي و از تمدن و مردم دورتر،به خدا نزديك تر مي شوي!
از جنگل كه بيرون مي روي ، راه كمي آسانتر مي شود و هواي سنگين جنگل،سبك تر! شروع مي كني به عكس گرفتن، از همراهانت،از راه،از جنگل پشت سر، از كوههاي روبرو! انگار حافظه ات كافي نيست ومي خواهي اين مناظر را هميشه پيش رو داشته باشي و هر بار كه آلبوم را ورق مي زني،با ياد اين لحظات،آه بكشي! به ياد دور آتش جمع شدن و درنور آتش شام خوردن ، به يادآواز خواندنهاي دسته جمعي،به ياد شوخيهاي بچه ها و...
چند ساعت ديگر كه ميروي به جنگلي ديگر ميرسي و بعد دشتي و سينه كشي ديگر. از دور انگار كانالي از مه است كه بسويت هجوم مي آورد و همه جا و همه چيز را تسخير مي كند.
ازمه كه بيرون مي آيي، غروب است و هنگام اتراق.چادر زدن و هيزم جمع كردن و آتش برافروختن و دور آتش حلقه زدن.هوا گرچه سردتر وسردتر مي شود ،اما گرمي آتش و گرمي جمع ، سوز سرما را عقب مي راند.
چند ساعتي كه مي گذرد ،رفته رفته هر كس به گوشه چادري و بعضي هم در پناه چادري براي فرار از گزند باد مي خزند و به خوابي سرد وسبك فرو مي روند!
فردا سحر، يكي از زيباترين صحنه هاي عمرت را شاهدي، دريايي از ابر،خروشان و موجزنان پيش رو، و در افق ، خورشيد كه آهسته و آهسته از پشت قله اي به بيرون مي خزد و نويد حركت به سمت قله را مي دهد.ساعتي دگر بر فراز قله،لذت صعودي ديگر را تجربه خواهي كرد!
*پشت يه وانت مزدا نوشته بود:"ديوانتم رواني!"نفهميدم از چي اين نوشته خوشم اومد از اينكه به همه ميگه رواني يا از اينكه خودش ديوانه بود!
*امروز 18 تير ماه سال يكهزاروسيصد وهشتادوسه مقارن با ....!4 سال پيش درچنين روزي .............
امسال هيچ خبري و حرف و حديث و اعتراضي نيست! به نظرم مردم دچار مرض بي تفاوتي شده اند(جُكِش رو كه شنيديد؟)،در واقع همه به اين نتيجه رسيدن كه آش و كشك خاله اته!در واقع همه فهميدند كه بايد چند صباحي رو همينطور گذروند تا بعد ببينيم دستهاي پشت صحنه برامون چه تصميمي مي گيرند!خوب هم كخ نگاه كني ميبيني فكر وذكر همه شده مسايل اقتصادي!البته تقصير چنداني هم ندارند!زندگي نباتي يعني همين ديگه!
*بحثي بين من وپدارم عزيز در مورد اخلاق و دين شروع شد كه البته چون در نظر خواهي وبلاگ بود چندان منسجم نبود،اما من خلاصه اي از اونها رو اينجا ميارم و دوست دارم نظر ساير دوستان رو هم درباره دين و اخلاق و نسبي يا مطلق بودن اخلاق بدونم.
پدرام در مطلب 29 خرداد در مرود فيلم مصائب مسيح در بند 4 نكات نوشته:
"۴- قضاوت دربارهُ ۲۰۰۰ سال قبل يا ۱۴۰۰ سال قبل بسيار سخت است. واقعا نميتوان روايتهای راست را از ناراست، تحريف شده را از تحريف نشده و ... بازشناخت. به نظر من از آنجا که دين هميشه بهترين وسيله برای سو استفاده قدرتمندان بوده است، بايد دينداری را در حداقل و ضروريات محدود کرد. يعنی : خدا و اخلاق !"
من در نظر خواهي براش نوشتم:
"دينداری در اخلاق؟؟!! يعنی اخلاق رو بر اساس دين تعريف کنيم؟خب محدوده اين خدا و اخلاق رو چه جوری از ساير امور جدا کنيم؟ مثلا زنا طبق دين اصلا اخلاقی نيست؛حالا اگه کسی زنا کرد چه کارش کنيم؟ سنگسارش کنيم يا اصلا کاری به کارش نداشته باشيم؟ فقط بگيم اين کارا اخلاقی نيست؟! يعنی فقط بگيم دزدي و.... بدند و انجام نديد! حالا قوانين رو بر اساس خدا و اخلاق تصويب کنيم؟ بالاخره که نميشه قوانين مخالف اخلاق باشند!...بعدش هم در مورد اين فيلم اصولا ديد نويسنده و کارگردان با ديد ما نسبت به داستان مسيح خيلی فرق می کنه و تفاوت اساسی داره!"
پدرام در جواب چنين مي نويسه:
"خير افشين جان. برداشت شما غلط است . منظور من اين است که اخلاق تنها چيزی است که ممکن است از دين بدرد بخورد و لا غير. و اخلاق هم امری کاملا شخصی است و ربطی به جمع ندارد. آنچه بر جمع حاکم است قانون است که لزوما با رفتار شما همخوانی ندارد و قانون اصولا نبايد هيچ ربطی به دين داشته باشد بلکه قانون يعنی نظر مجلس و خواست اکثريت مردم يک جامعه. زنا ممکن است قانونا مجاز باشد مثل همجنس بازی که در غرب قانونا مجاز است اما شما شخصا از آن ميپرهيزيد. چون اعتقادات شما آنرا برنميتابد. و دامنه اين اعتقادات هم بايد تا حدی باشد که به آزادی ديگران لطمه نزند. امر به معروف و نهی از منکر در اخلاق نداريم !!! ."
ومن در پاسخ گفتم:
"آقا جان! يه سوال! اگر دين امری شخصيه پس چرا پیامبران اون رو به سایر مردم ابلاغ کردند؟ فقط برای خودشون نگه میداشتند! بعدش هم خیلی از افراد بیدین هستند که از افراد دیندار هم با اخلاق ترند! تازه خیلیها میگن که اخلاق هم نسبیه! در بعضی جاها(ی افریقا) ازدواج با دختر باکره امری ضداخلاقيه! يا بعضی جاها آلت پرستی امری اخلاقی و ممدوحه!بعد قانون هم که خواست اکثريت جامعه است؛خب تو کشور ما هم اکثريت مردم ديندارند پس عيبی نداره که قوانين ما بر اساس اسلامه ديگه! اما نتيجه اش اينه که می بينی!خب به نظر من اکثريت يه جامعه هم ميتونه اشتباه کنه!...!"
وپدرام پاسخ ميده:
"افشين جان. اخلاق امری نسبی است. و به همين خاطر هم هست که قانون شامل نظر اکثريت ميشود يعنی همان نسبيت ! در مورد اينکه پيامبران چه کرده اند فعلا بحثی نداريم و من ديدگاه خودم را گفتم که بهتر است دين در حد شخصی باقی بماند ! توی جامعه ما هم اکثريت جامعه آلت پرستند نه ديندار ؟ هر وقت دموکراسی برقرار شد ميشه ثابت کرد اکثريت جامعه چی ميخواهند، تو هم که به سياق آقايان ميبری و ميدوزی !"
وپاسخ من:
"اگه اخلاق نسبيه پس دين ديگه به چه درد ميخوره؟ يعنی ميفرماييد آدمکشی ميتونی يه جا اخلاقی باشه يه جايی هم غير اخلاقی!من هم معتقدم دين از سياست جداست اما اين دليل نميشه که اخلاق رو هم نسبی بدونم! اخلاق يه چيز فطريه که ربطی هم به جوامع و زمانها نداره! هميشه خوب خوبه؛بد هم بده! به قول بهروز وثوق تو فيلم گوزنها:خلاف خلافه!.........بعدشم آقايونی که ميگی، از من ياد گرفتن بابا جون! آخرشم چي چی گفتی؟ملت ما آلت پرستن؟! حالا به .... فحش ميدی؟"
پاسخ پدرام:
"در مورد نسبيت اخلاق هم ، همين بس که سکس قبل از ازدواج دركليه ممالك دنيا آزاد و اخلاقي است ولی در ايران و ممالك مسلمان گناه نابخشودني است ! مشروب حلال است اما اينجا گناه كبيره ، همجنس بازي در بعضی كشورها اخلاقي محسوب ميشود و ...باز هم بگويم؟"
وپاسخ من:
"پدرام جان! شما اخلاق رو با هر فعلی که انجام ميشود، خلط کردی! آشاميدن هم همه جا انجام ميشه پس اخلاقيه؟در مورد مشروب خوردن حداقل در مسيحت شراب به عنوانِ خون عيسي معرفی شده! اما انسان الكلي که زياده راوی ميکنه هم همه جا منفوره! اينکه هر کاری که انجام بشه رو اخلاقی تصور کنيم درست نيست! در همون غرب هم اگر در مورد همين كارهايي که گفتی بری نظر سنجي کنی مطمئن باش اكثريت مردم نميگن که اين افعال اخلاقيه!به قول خودت هر کاری که قانونی يا عرف شد ربطی به اخلاق نداره! اخلاق نشأت گرفته از فترت پاک انسانهاست!حالا اگر اين فترت يه کاری رو از روی هوس انجام بده و اون رو توجيه کنه دليل نميشه اخلاقی باشه!بين اخلاق و افعالي که در اثرِ كثرت انجام به عرف تبديل ميشه يا چون آزادی هست انجام ميشه خيلی فرق هست خيلی!"
مي دوني خوب من؟ انسانها خيلي پيچيده تر از اوني هستند كه تصورش رو مي كني!گاهي اوقات ميگن آري! در حاليكه منظورشون نه هستش! وگاهي اوقات ميگن نه در حاليكه ته قلبشون بله است!
نه اينكه بخوان دروغ بگن ها!نه!!! فقط مي ترسند! مي ترسند كه شايد طرف منظورشون رو نفهمه يا يه چيز ديگه بفهمه!
اينه كه ميگم خيلي چيزا نگفتنش بهتر از گفتنشه!يا نفهموندنش بهتر از فهموندنشه! مثل بعضي آدمها كه نبودنشون بهتر از بودنشونه!!!
پس هيچوقت به حرف آدما اعتماد نكن!سعي كن حرف دلشون رو بشنوي!چون دل آدم نه به خودش دروغ ميگه! نه به بقيه!
ميدوني ؟وقتي هيجده سالم بود، يه روز كه حسابي دلم گرفته بود رفتم داخل يه باغي و روي يه تخته سنگ بزرگي كه مشرف به يه جاده بود،نشستم.وقتي گذر ماشينها رو از دور نگاه كردم يكهو از خودم پرسيدم"هيچ ميدوني توي اين لحظه چند نفر هستند كه واقعا به كمك احتياج دارند؟چند نفر هستند كه در همين لحظه اگه كمكشون نكنيم،داغون ميشن، له ميشن،نابود ميشن ،ميميرن؟ ميدوني جند نفر همين الان تو دنيا مردن؟ مي دوني چند نفر به دنيا اومدن؟"
اين سوالها رو بارها از خودم پرسيدم! از خيليها پرسيدم!
!اصلا ميدوني همه چيز به يه لحظه وابسته است؟خوشبختي!بدبختي!زندگي!مرگ!حتي دوستي
اما بعد اون يه لحظه چي؟ كسي ميدونه؟ تو چي فكر مي كني؟
من آدماي زيادي رو ديدم كه در يك لحظه خوشبخت شدن،در يك لحظه بدبخت شدن،در يك لحظه مردن، در يك لحظه متولد شدن،در يك لحظه وداع كردن و دريك لحظه سلام گفتن!
چي دارم ميگم؟! تا حالا شده دوستي رو كه از بچگي باهاش بزرگ شدي،باهاش خنديدي،گريه كردي،شاد شدي،غمگين شدي رو در يك لحظه و فقط به خاطر يك جمله ببوسي و بذاري كنار!من 14سال دوستي روفقط به خاطريك جمله و با گفتن يه خداحافظ بوسيدم و گذاشتم كنار!
اون رفت پي زندگي خودش ! منم رفتم پي زندگي خودم!در ظاهر، نه من به اون احتياجي دارم! نه اون!نه من مُردم نه اون!!
حالا من كسي رو دارم كه عاشقشم وكسي كه عاشقمه!آسوده هستم،كار دارم!پول دارم!(اينطورميگن نه؟؟!!).... حتما اون هم همينطور!
! هر دومون هم آدماي كوچكي بوديم ،هردومون هم رفتيم!
اما!!!!........ يه چيز هيچوقت درست نشد!توي دل من هنوز يه جائيه، يه حفره اييه،يه خلاايه كه وقتي رفت هيچوقت پر نشد !و هيچكس نتونست اون رو پر كنه ! مي دوني چرا؟؟!! آخه! اونجا جاي دوست داشتن اون بود، نه هيچكس ديگه!!!
به قول قديميها آدم يه پيمونه اي داره! پيمونه كه پر شد.....
آره!راست ميگفتند!هر آدمي يه ظرفيتي داره،بيشتر از اون ظرفيتش كه بخواي داخلش بريزي،يا لبريز مي كنه يا ميتركه!
حالا ميشه ظرفيت رو هم زياد كرد اما باز هم محدوديت داره!يعني تا يه جايي ميشه گنجايش يه نفر رو حالا واسه هر چي زياد كرد! مگه اينكه موجودي قبليش رو كم كني! يعني اون چيزهايي رو كه قبلا داشته كم كني يا ازش بگيري!
خوب هم كه نگاه كني ميبيني هميشه همينطور بوده! خيلي چيزها رو تو زندگي به دست آوردي (حالا از هر لحاظ!) در عوض خيلي چيزها رو هم از دست دادي!
گاهي هم به دست آوردن بعضي چيزا با هم محاله! به اصطلاح فلاسفه جمع نقيضينه! يعني اصلا امكان نداره هر دوش رو با هم به دست بياري،باهم در خودت داشته باشي!
حالا يه فلش بك كه به زندگي خودمون بزنيم تازه مي بينيم چقدر ظرفيتمون رو با چبزهاي بيخودي پر كرديم كه اصلا ارزشش رو ندارن،چقدر چيزهاي باارزش رو فدا كرديم كه چيزهاي بي ارزش رو بدست بياريم!چقدر مي تونستيم ظرف وجوديمون رو گسترش بديم و نداديم و حتي برعكس كاهش داديم!
تازه به عمق اين ظرف كه نگاه كني مي بيني سالهاي ساله كه رسوب ته ظرف جمع شده و جمع شده و اينقدر رويهم انباشته شده كه ديگه عمق زيادي واسه ظرف باقي نمونده! سالهاست كه اين رسوبها اون تَه مَهاي دلمون رو گرفتن و حسابي سنگيني مي كنند! هر چند....هر چند كه ما به كشيدن اين بار عادت كرديم!
حالا توي اين ظرف سنگين كه همه مون بلا استثنا بهش مي نازيم و با غرور حملش مي كنيم،فكر مي كنيد اگه خاليش كنيم روي ميز و بهش دقت كنيم چند تا چيز باارزش توش پيدا مي كنيم؟ چيزهايي كه واقعا ارزش نازيدن بهش رو داشته باشه!اصلا چقدرش واقعا به دردمون ميخورند؟ چند تا از اونا چيزهاييه كه ارزش اين همه سال عمر كردن رو داشته باشه؟چيزهايي كه توي اين دنيا بهمون يه دلگرمي بده!چيزهايي كه توي اون دنيا پشتوانمون باشه!! چيزهايي كه اگه يه روز توي يه بيابون خشك و بي آب و علف گير ؟افتاديم،ارزششون بيشتر از يه ليوان آب و با كمال پوزش يه پس آب باشه!
از بس اينجا دير به دير مي نويسم،امروز كه وارد بلاگ اسپات شدم به خاطر تغييراتي كه داده،اصلا نمي دونستم كجا بايد شروع به نوشتن كنم و محيط بلاگ اسپات كاملا برام غريبه بود!
حالا اومدم بهتون توصيه كنم دو تا فيلم رو حتما ببينيد:
اول فيلم مصائب مسيح رو كه يك فيلم زيبا و البته كاملا ضد يهوديته! در يك جمله به صور خلاصه بگم كه اين فيلم بيشتر از تمام خزعبات و تبليغاتي كه ايران وسايركشورهاي مسلمان بر عليه صهيونيست و اسراييل كردن، حس بيننده رو بر عليه يهوديت و صهيونيست تحريك مي كنه!(البته منظورم اين نيست كه اين دوتا يكي هستند!)
فيلم دوم خانه اي از شن و مه كه به چند دليل مورد توجه ايرانيهاست: بازي قوي شهره آغداشلو،ارتباط داستان فيلم به ايرانيهاي مهاجرو نامزدي شهره براي بهترين نقش مكمل زن.
به نظرم اين فيلم،مشكلات زندگي رو به طور كلي و به طور خاص براي جامعه مهاجرين در جامعه خشك و قانونمند و بيرحم آمريكا نشون ميده!
اسقفي انگليسي در آخرين روزهاي زندگيش گفت كه وقتي جوان و آزاد بودم و دامنه تصوراتم حدي نداشت در فكر تغيير دادن جهان بودم.همين كه بزرگترو عاقلتر شدم فهميدم كه تغيير دادن دنيا كار من نيست، از اين جهت نظرم را مختصر تر كردم و تصميم گرفتم فقط كشورم را تغيير دهم. ولي آن هم عملي نبود. نااميدانه بر آن شدم تا فقط خانواده ام را كه به من نزديك تراز ديگران هستند،تغيير دهم.
ولي اكنون كه در آخرين لحظات حيات و در بستر مرگ هستم،دريافته ام اگر از اول از خودم شروع مي كردم و فقط خود را تغيير مي دادم،احتمالا موفق مي شدم خانواده ام را تغيير دهم و پس از آن ممكن بود مملكت خود را بهتر كنم و كسي چه مي داند؟ شايد مي توانستم دنيا را نيز تغيير دهم.
آقا ما اين چند وقت هر چي سعي كرديم چهار كلمه حرف حساب اينجا بنويسيم،نشد كه نشد!...البته يك چيزهايي هم نوشتيم ها! اما متاسفانه نصفه كاره موند !
الان هم كه دارم مي نويسم فقط به خاطر قوليه كه به آقا رضا دادم و صد البت محض گل روي دوستانيه كه ميگن چرا دير به دير مي نويسي و تو تًََـركي و تا بهار سال ديگه آپديت نميشي و......
آقا توي اين سال جديد خيلي خبرهاست كه ما و شما خبر نداريم! يكيش همين دو تا بچه كفتروبلاگ نويسه كه دلهاشون پروانه اي شده! البته به ما گفتن به كسي نگيم،شما هم اگه پرسيدن بگيد شايعه است! حالا اگه مي خواهيد بفهميد اون دو تا بچه كفتر كي هستن و كي قراره شيريني بدن،من كه ميگم شايعه است! بشنو و باور نكن!
دومين خبر مربوط به آسمون آبيه كه ميگه ديگه نمي خواد بنويسه! البته من خودمم گاهي وسوسه ميشم كه ديگه وبلاگ نويسم، اما خب اعتياده و كاريش هم نميشه كرد! حالا شما هم بريزيد سر اين آسمون و بگيد آخه بي انصاف! دو روزه تهران تهران آبي شد بسكه بارون باريد،حالا مي هواي ازمون دريغش كني؟
سومين خبر اين كه بعضي ها كه خونشون ابري بوده ، حالا كه شنيدن آسمون تهرون هم ابريه،هوس كردن بيان و توي هواي تهرون كمي قدم بزنن! از من ميشنويد از الان گوش به زنگ باشيد كه به موقع بريد و سوغاتي هاتون رو بگيريد!
و اما خبرگزاري ما از دوبي حاكيست كه حاج خانم دكتر هوس خريد از نمايشگاه كتاب رو در سر مي پرورونند،غافل ازاينكه جمع كثيري از وبلاگيون در كمين وليمه سفر حج نشستن و از الان به شكمهاشون صابون مي زنند!
و اما بعضي جوونها هم جديدا خواب خونه ويلاييشون رو مي بينن و وصف خاطره ها و ياد گذشته رو مي كنن! ....چه ايرادي داره؟ از قديم گفتن وصف العيش،نصف العيش! ما كه عيشمون به عيش دوستانه! شما رو نمي دونم!..فكر كنم همين خوابها هم باعث بشه كه امسال يه خونه اي براي خودشون بخرن و بعد هم ليليليليليليليليلييييي....خانمها دست،آقايون رقص....حالا برعكس!!!.حالا سنگين بشينيد سر جاتون اينقدر تكون تكون نخوريد كه زشته!آخه اطرافيانتون كه نمي دونن چه خبره!!!.....تازه !جديدا هم اهل عمل هم شدن! امان از ريفيق بد(كه بنده باشم!) البته زغال خوب هم بي تاثير نيست ها!
خبر بعدي اينكه!....بابا ول كنيد اينجا كه خبرگزاري نيست!...خواستيم يه چيزي گفته باشيم بلكمم دستمون گرم بشه از اين به بعد ماهي يه بار اينجا رو آپديت كنيم!
بهار، دختر رعناي طبيعت ، آرام آرام از راه ميرسد وزمين ، خسته از مصاحبت زمستان ، آغوش پرمهرش را به روي دلداده اش مي گشايد. ننه سرما، اما، با سماجت و صد ترفند و جادو سعي در به تعويق انداختن زفاف اين دو دلداده دارد، هر چند كه خوب مي داند دولت مستعجلش به پايان رسيده و آخرين دانه هاي برفش نيزبر تن داغ زمين كه در عطش عشق بهار مي سوزد، كارساز نيست! اينست كه يك قدم در پيش مي نهد و دو قدم در پس و هر قدم كه دختر بهار عشوه كنان و پايكوبان به حجله نزديكتر مي شود او غرغركنان و لرزان دورتر و دورتر مي شود!
رسم روزگار است ديگر!همه چيز در تغيير است و رفتن. آنكه ماندني است هم مدام در حال شدن!
و آدمي چون نيك بنگرد همين يك شعبده روزگار او را بس است كه گفته اند:
بر سر جوي نشين و گذر عمر ببين
كين اشارت زجهان گذرا ما رابس!
ووقتي آمدن بهار مصادف باشد با زاد روزت، هر عيد و هر بهار برايت دو معنا دارد دو مناسبت، دو نشانه!
تا وقتي كودكي به خنده مي گيري كه عيد، جشن باستاني است درسالروز ولادتت. اما در آستانه چهارمين دهه زندگي، حالتي غريب است فرارسيدن بهار طبيعت ونزديك شدن خزان زندگانيت توامان!
حس عجيبي به انسان دست مي دهد كه خب ! باز هم عيد شد و درست يكسال ديگر از عمر تو هم گذشت! و نتيجه اين يكسال و اين يكسالها كه روي هم مي شوند سي سال چه بود؟ از اين يكسال چه عايدت شد؟ از اين سي سال چه طرفي بستي و چه اندوختي؟و اگردرآغاز اين سال، درست در لحظه تحويل سال بگويند وقت تمام شد! دستهايتان را رو كنيد! برگه ها را بالا بگيريد! يا سفر آغاز كنيد!....... چند آس در آستين داري؟ برگه اعمالت سياه است يا سپيد ؟ برگه دلت چطور؟ چه در كوله بارت اندوخته داري؟ آنقدر هست كه كفاف رسيدن به سر منزل مقصود باشد؟ اصلا راه را مي داني؟ يفين داري كه تا بدينجايش به بيراهه نرفته اي؟ به كعبه ميروي يا تركستان؟ از كجا مي داني كه تاكنون پيش رفته اي يا فرو؟ به گرد خود گرديده اي يا در طواف يار؟
حس غريبي است! حس غريبي است اين لحظه هاي آخر سال ! حس كودكي است كه هنوز نيمي از سوالات امتحانش را پاسخ نگفته و و وقت دارد به پايان مي رسد. حس جوجه گنجشكي است كه در دستان مهربان كودكي دچار شده است و قلبش مدام تندتر و تندتر مي زند! حس عاشقي است كه معشوقش نخستين بار به ميعادگاه مي آيد، حس پدري است كه پشت درب اتاق زايمان مدام راه مي رود و به ساعتش نگاه مي كند و نگران است، نگران نورسيده، نگران يار!
نمي دانم! و شايد واقعا هيچكدام ِ اينها نباشد!
اين كه چه بوديم و چه شديم و چه هستيم، حديث تازه اي نيست! حديث هر نفْسي است كه روزي زاده مي شود و روزگاري مي زيَد و روزي خواهد رفت!اما اعتقادم بر اينست كه دفتر زندگاني هر كس حكايت جديدي است كه تاآن زمان چنين نبوده و زان پس هم چنان نخواهد بود!
اينست كه اواخر هر سال به اين عكس نگاه مي كنم شايد كمي آرام شوم.
نگاه كردن به اين عكس يكجورهايي برايم شادي آور و لذت بخش است . يك معصوميت و شادي در اين نگاه و خنده هست كه دلم غنج مي رود. نه اينكه خود شيفته باشم، نه!كه هر اندكي بشناسدم بر اين تصديق مي كند..... نمي دانم!...شايد هم حس ناخودآگاهي است كه هر كس نسبت به كودكيش دارد! به هر حال مي خواهم به خودم ياد آوري كنم كه از كجا شروع كرده ام و به كجا رسيده ام و چگونه رسيده ام؟ ومتاسفانه هر بار مي بينم كه سال سال دريغ از پارسال ! كه عمر بگذشت به بيحاصلي و بوالهوسي!
و در اين لحظات پاياني سال اميدوارم كه همه دوستان سال پرباري را گذرانده باشند و سالي پربارتر و سرشار از شادي، موفقيت و سلامتي را براي همگي آرزومندم. عيدنوروز،عيد باستاني ايرانيان بر شما مبارك باد!!!
سي سال قبل وزير صنايع كره جنوبي در بازديدي كه از ايران خودرو داشت،اعلام كرد كه ما بايد شركت خودروسازي همچون ايران خودرو داشته باشيم!
اما امروز:
فقط يك فقره خريد ما از كره بالغ بر چند صد ميليون دلار مي شود.
يك كارگر كره اي در شرايط وبا تجهيزات يكسان چهار برابر يك كارگر ايراني ،قطعه توليد مي كند.
يك اپراتور كره اي تعداد 12 دستگاه انوماتيك را تحت كننرل دارد،در مورد اپراتورهاي ايراني در بهترين حالت از 4 دستگاه تجاوز نمي كند.(صرفنظر از كيفيت قطعات)
كره در سال گذشته 6 ميليون خودرو توليد كرده كه تعداد 2 ميليون از آنها به خارج كشور صادر شدند،در حاليكه مجموع توليدات ساليانه ما هنوز به يك هشتم توليد كره نميرسه!
دوران آن طاغوت، بنادر ما پر بود از كارگران و عمله هاي كره اي، امروز ما از ديدن پيشرفت همان عمله هاي ديروز بايد انگشت حسرت به دهان بگزيم!
در بعد فرهنگي هم عليرغم همه تبليغات سويي كه براي چنين كشورهاي در حال توسعه اي مي شود،كماكان روحيه شرفي خودشون رو حفظ كردند. از نظر نظم و احترام به قانون هم، سالهاي سال از ما جلوترند.
دوست عزيزي تازه از سفر حج برگشته است، و دنيايي سخن از دنيايي ناشناخته ،برايمان دارد. به ديدارش برويم.
واينهم يك داستان زيبا(با تشكر از مرتياي عزيز)
نويسنده: ايتالو کالوينو برگردان به فارسي: حجت خسروي
از گاهنامهء مکث ـ شماره ششم ـ تابستان 1376
سرزميني بود که همه ي مردمش دزد بودند.
شب ها هر کسي شاکليد و چراغ دستي دزدانش را بر مي داشت و مي رفت به دزدي خانه ي همسايه اش. در سپيده ي سحر باز مي گشت، به اين انتظار که خانه ي خودش هم غارت شده باشد.
و چنين بود که رابطه ي همه با هم خوب بود و کسي هم از قاعده نافرماني نمي کرد. اين از آن مي دزديد و آن از ديگري و همين طور تا آخر و آخري هم از اولي. خريد و فروش در آن سرزمين کلاهبرداري بود، هم فروشنده و هم خريدار سر هم کلاه مي گذاشتند. دولت، سازمان جنايتکاراني بود که مردم را غارت مي کرد و مردم هم فکري نداشتند جز کلاه گذاشتن سر دولت. چنين بود که زندگي بي هيچ کم و کاستي جريان داشت و غني و فقيري وجود نداشت.
ناگهان ـ کسي نمي داند چگونه ـ در آن سرزمين آدم درستي پيدا شد. شب ها به جاي برداشتن کيسه و چراغ دستي و بيرون زدن از خانه، در خانه مي ماند تا سيگار بکشد و رمان بخواند.
دزد ها مي آمدند و مي ديدند چراغ روشن است و راهشان را مي گرفتند و مي رفتند.
زماني گذشت. بايد براي او روشن مي شد که مختار است زندگي اش را بکند و چيزي ندزدد، اما اين دليل نمي شود چوب لاي چرخ ديگران بگذارد. به ازاي هر شبي که او در خانه مي ماند، خانواده اي در صبح فردا ناني بر سفره نداشت.
مرد خوب در برابر اين دليل، پاسخي نداشت. شب ها از خانه بيرون مي زد و سحر به خانه بر مي گشت، اما به دزدي نمي رفت. آدم درستي بود و کاريش نمي شد کرد. مي رفت و روي پُل مي ايستاد و بر گذر آب در زير آن مي نگريست. باز مي گشت و مي ديد که خانه اش غارت شده است.
يک هفته نگذشت که مرد خوب در خانه ي خالي اش نشسته بود، بي غذا و پشيزي پول. اما اين را بگوئيم که گناه از خودش بود. رفتار او قواعد جامعه را به هم ريخته بود. مي گذاشت که از او بدزدند و خود چيزي نمي دزديد. در اين صورت هميشه کسي بود که سپيده ي سحر به خانه مي آمد و خانه اش را دست نخورده مي يافت.
خانه اي که مرد خوب بايد غارتش مي کرد. چنين شد که آناني که غارت نشده بودند، پس از زماني ثروت اندوختند و ديگر حال و حوصله ي به دزدي رفتن را نداشتند و از سوي ديگر آناني که براي دزدي به خانه ي مرد خوب مي آمدند، چيزي نمي يافتند و فقير تر مي شدند. در اين زمان ثروتمند ها نيز عادت کردند که شبانه به روي پل بروند و گذر آب را در زير آن تماشا کنند. و اين کار جامعه را بي بند و بست تر کرد، زيرا خيلي ها غني و خيلي ها فقير شدند.
حالا براي غني ها روشن شده بود که اگر شب ها به روي پل بروند، فقير خواهند شد. فکري به سرشان زد: بگذار به فقير ها پول بدهيم تا براي ما به دزدي بروند. قرار داد ها تنظيم شد، دستمزد و درصد تعيين شد. و البته دزد ـ که هميشه دزد خواهد ماند ـ مي کوشد تا کلاهبرداري کند. اما مثل پيش غني ها غني تر و فقير ها فقير تر شدند.
بعضي از غني ها آنقدر غني شدند که ديگر نياز نداشتند دزدي کنند يا بگذارند کسي برايشان بدزدد تا ثروتمند باقي بمانند. اما همين که دست از دزدي بر مي داشتند، فقير مي شدند، زيرا فقيران از آنان مي دزديدند. بعد شروع کردند به پول دادن به فقير تر ها تا از ثروتشان در برابر فقير ها نگهباني کنند. پليس به وجود آمد و زندان را ساختند.
و چنين بود که چند سالي پس از ظهور مرد خوب، ديگر حرفي از دزديدن و دزديده شدن در ميان نبود، بلکه تنها از فقير و غني سخن گفته مي شد. در حاليکه همه شان هنوز دزد بودند.
مرد خوب، نمونه ي منحصر به فرد بود و خيلي زود از گرسنگي در گذشت.
مي داني خوب من؟ زندگي سرشار از لحظاتي است كه براي گفتن خلق شده اند. براي گفتن و رها شدن. هرچند، گاهي نگفتن و دم نزدن و مدام سوختن و ساختن راحت تر است.اينست كه ساكت شدن وساكت ماندن برايم عادت شده است و آن گاهي انگار برايم هميشگي شده است. اينست كه ديگر كم مي گويم وبيشتر گوش مي كنم، هر چند، گاهي نشنيدن هم راحت تر است! اما اينكه ديگر دست من نيست، گوش است و مي شنود،كاريَش هم نمي شود كرد! باري روزگار است ديگر! انسانها عوض مي شوند، آنهم تا حدي كه باورش گاه غير ممكن است! نمي دانم مي داني كه از آن پسرك خندان و بازيگوش وسمج چيزي نمانده يا نه؟ شده ام عين آدمهايي كه برنامه ريزي شده اند براي هدفي خاص، كاري خاص و نمي دانم خيلي چيزهاي خاص ديگر! خاص كه مي گويم نه اينكه چيز ارزشمندي باشد،نه! اما انگاري يكجوري ....... اصلا بگذريم!چه فايده دارد؟
بعضي نوشته ها هستند كه مربوط به لحظه هايي خاص مي شوند، نوشته هايي كه مربوط به اون لحظه هستند و حال و هواي اون لحظه! اين نوشته ها رو بعدها نه ميشه ادامه داد و نه ميشه كم وزياد كرد!
از نظر من اين نوشته ها خيلي ارزشمندند چون روحيات آدم رو در اون لحظه بي پرده و عريان نشون ميدن! بيشتر نوشته هاي من قبلا اينطور بودند و الان هم گاهي!
اين يكي جديدا نوشته شده ، اما هيچ وقت فرصت پيدا نكرد كه تموم بشه!......
"از خواب كه پا ميشي به يك حقيقت تلخ پي ميبري، پي ميبري كه باز هم دعاي قبل ار خوابت مستجاب نشده و تو هنوز زنده اي!
به آينه نگاه مي كني و لبخند تلخي مي زني!دلت براي خودت مي سوزه، چين و چيروك صورت، موهاي سفيد،چشمهايي كه ديگه هيچ برقي،هيچ نوري درش ديده نميشه و نگاهي كه خستگي توش موج مي زنه!
بيرون داره همينطور بارون مياد، نمي دوني هر وقت بارون ميآد دلت ميگيره يا هروقت دلت مگيره بارون مياد........از خونه ميزني بيرون كه بري سر كار.
بااينكه نزديك ظهره اصلا عجله اي براي رسيدن نداري! به خودت ميگي گور باباي شركت!......... بالاخره ميرسي سر كار!
پشت كامپيوترت مينشيني و پيغامها رو چك مي كني:
-چطوري؟
.كجايي؟
-كم پيدايي؟
.خوبي؟
پيش خودت فكر مي كني واقعا خوبي؟اصلا بايد خوب باشي؟ يا اصلا جايي براي خوب بودن مونده؟ نفست رو به زور بالا ميدي. از پنجره بيرون رو نگاه مي كني! همينجور يه ريز داره بارون مياد.چقدر دلت گرفته!
به خودت ميگي گور باباي هر چي آدم مردم آزاره!!!"