كوله بارت را بردار ، راه بيفت كه مقصد بس دور است و وقت تنگ! قدم در راه بگذار، به پيش برو، راه گرچه سبز،ولي طولاني و سخت،بايد گذشت،از كوهپايه كه بالا مي روي به جنگلي انبوه مي رسي بكر،با درختاني سر به فلك كشيده و استوار،كه نور خورشيد رانيز در هوا از شاخه هاي يكديگر مي قاپند.
حس غريبي بهت دست مي دهد،انگار به خانه اي بازگشتي كه بدان تعلق داري،هرچه بالاتر ميروي،مه پايين تر مي آيدوسكوت جنگل مرموزتر.اگر نباشد هر از گاهي صداي جيرجيركي يا بال پرنده اي،گمان مي كني كه زمان از حركت ايستاده است و تو در لامكان گام بر ميداري،كه نه،انگار در راهي هستي بسوي ابديت،راهي به بهشت،راهي به ....اصلا انگار هر چه بالاتر مي روي و از تمدن و مردم دورتر،به خدا نزديك تر مي شوي!
از جنگل كه بيرون مي روي ، راه كمي آسانتر مي شود و هواي سنگين جنگل،سبك تر! شروع مي كني به عكس گرفتن، از همراهانت،از راه،از جنگل پشت سر، از كوههاي روبرو! انگار حافظه ات كافي نيست ومي خواهي اين مناظر را هميشه پيش رو داشته باشي و هر بار كه آلبوم را ورق مي زني،با ياد اين لحظات،آه بكشي! به ياد دور آتش جمع شدن و درنور آتش شام خوردن ، به يادآواز خواندنهاي دسته جمعي،به ياد شوخيهاي بچه ها و...
چند ساعت ديگر كه ميروي به جنگلي ديگر ميرسي و بعد دشتي و سينه كشي ديگر. از دور انگار كانالي از مه است كه بسويت هجوم مي آورد و همه جا و همه چيز را تسخير مي كند.
ازمه كه بيرون مي آيي، غروب است و هنگام اتراق.چادر زدن و هيزم جمع كردن و آتش برافروختن و دور آتش حلقه زدن.هوا گرچه سردتر وسردتر مي شود ،اما گرمي آتش و گرمي جمع ، سوز سرما را عقب مي راند.
چند ساعتي كه مي گذرد ،رفته رفته هر كس به گوشه چادري و بعضي هم در پناه چادري براي فرار از گزند باد مي خزند و به خوابي سرد وسبك فرو مي روند!
فردا سحر، يكي از زيباترين صحنه هاي عمرت را شاهدي، دريايي از ابر،خروشان و موجزنان پيش رو، و در افق ، خورشيد كه آهسته و آهسته از پشت قله اي به بيرون مي خزد و نويد حركت به سمت قله را مي دهد.ساعتي دگر بر فراز قله،لذت صعودي ديگر را تجربه خواهي كرد!