
مي داني خوب من؟ زندگي سرشار از لحظاتي است كه براي گفتن خلق شده اند. براي گفتن و رها شدن.
هرچند، گاهي نگفتن و دم نزدن و مدام سوختن و ساختن راحت تر است.اينست كه ساكت شدن وساكت ماندن برايم عادت شده است و آن گاهي انگار برايم هميشگي شده است.
اينست كه ديگر كم مي گويم وبيشتر گوش مي كنم، هر چند، گاهي نشنيدن هم راحت تر است! اما اينكه ديگر دست من نيست، گوش است و مي شنود،كاريَش هم نمي شود كرد!
باري روزگار است ديگر! انسانها عوض مي شوند، آنهم تا حدي كه باورش گاه غير ممكن است! نمي دانم مي داني كه از آن پسرك خندان و بازيگوش وسمج چيزي نمانده يا نه؟ شده ام عين آدمهايي كه برنامه ريزي شده اند براي هدفي خاص، كاري خاص و نمي دانم خيلي چيزهاي خاص ديگر!
خاص كه مي گويم نه اينكه چيز ارزشمندي باشد،نه! اما انگاري يكجوري .......
اصلا بگذريم!چه فايده دارد؟