TO BE OR NOT TO BE
 

 
REMEMBER THE FLYING
 
 
   
 
Sunday, January 26, 2003
 



"مرا درياب"

اينك بازگشته ام
چون هميشه تنها
در چهار گوشه غمگين اتاق
خاطره اي از تو
در گوشه گوشه ذهن من
ياد تو

بازآمده ام
بازآمده ام،از سفري بي فرجام
از خويش به تو
واز تو به خويش
وحاصل اين سفر
تنها
تنهاو تنها
ياد دل انگيز تو
در چهار چوب قاب خالي ذهنم
عكس تو
واز تمامي عشقها،
از تمامي بارانها
تنها"باران عشق"
كه يادبودي است از عشق ما در باران

ومن
باز
باز به شعر پناه آورده ام
آخرين يار،اولين ياور
و مي نويسم به ياد تو
به ياد لحظه هاي سپيد با تو بودن
به ياد لحظه هاي سياه بي تو بودن

من آن روز
من آن روز، در چشمان سياه تو غرق گشتم
من آن شب
در گرمي بوسه تو آب گشتم
من آن غروب
از رهايي دستان تو، آزاد گشتم

آه !
اي آرماني ترين يادها
اي باشكوه ترين معصوميتها
من از تو لبريزم
از نگاه تو
از لبخند تو
مرا درياب!
اينك،من دگر نه منم
مرا درياب!

اي غزال بي قرار عشق
بازگرد و به راهت بنگر
ببين تير مژگانت
با صياد
چه كرده؟!











Monday, January 20, 2003

Thursday, January 16, 2003
 

چشم بند

چون از لاك خود بيرون آمدم،اول چيز گل را ديدم،گلي به نهايت زيبايي! ولي در لجن فرورفته،گويي نجاست سراسر وجودش را فرا گرفته بود و به جاي عطر،بوي مرگ مي داد!
هنوز به غايت چشمانم را باز نكرده بودم كه چشم بندي بر آن زدند و روانه مكتب خانه ملا كردند.آنچه ملا گفت ، فرا گرفتم و ملا را بسيار بزرگ يافتم،هرروز با ذكر شروع و با حمد تمام مي كرد.هنوز آيه "كيف تكفرون بالله ..." را كه برايم حكم بود،فراموش نمي كنم.
اما ديري نپاييد كه حناي ملا نيز رنگ باخت!روزي سر زده به خانه ملا رفتم و ملا را در حال كفر ديدم كه بتي را پرستش مي كردو تمناي وصال غير از معبودداشت،دانستم كه:
واعظان كين جلوه در محراب و منبر مي كنند...چون به خلوت مي روند آن كار ديگر مي كنند



گريبان چاك كردم و خاك بر سر زدم كه دين را بيابيد كه از دست رفت!
چند قدمي نرفته بودم كه از هول بر زمين خوردم،هماندم چشم بند از چشم كنار برفت و دنيا را به رنگي ديگر
ديدم،تازه فهميدم كه ملا كيست؟دين چيست و من كيستم؟!
تابستان 68

Thursday, January 09, 2003
 



"صدا"

نيمه شب است
هوا اندوه سردش را
چو نوزادي
تنگ بگرفته در آغوش
مردكي فانوس در دست
مي سپارد راه در شهر
نرم نرمك با صدايش حزن آلود
نغمه اي خوش مي سرايد:
منم از ديوودد ملول
اي خدا، انسانم آرزوست

منش با پوزخندي مي دهم پاسخ
سوزني در كاهدان جويي؟

واو با طعنه مي گويد:
منم چون كاه
تويي چون كاه
الهي!آتشي در كاهدان افكن
و او از دور مي خواند:
الهي!آتشي در كاهدان افكن

نوايي هم نمي آيد دگر!
همه خاموش
همه ساكت
همه دلتنگ ويراني
ز كانونهاي گرم شهر
گرمايي هم نمي آيد دگر!

ومن بيخواب
قدح بشكسته ام در دست:
الهي ! سالهاست ديگر
كه من مستي نمي دانم
الهي! سالهاست كز دور گردون
كوزه گر سوتك نمي سازد
الهي!سالهاست كز كوي و برزن
نغمه اي خوش بر نمي آيد
الهي!سالهاست در شهر
عشق را حرمت نمي دارند

حريفي نيست
ياري نيست
مهرباني نيست
ز سرما آدمي در شهر پيدا نيست
منم تنها و سرگردان درين غربت
درين ويرانه شهر‍ حزن آلود
نفيري مي كشم از دل:
آي! آدمها كجاييد؟
جوابي هم نمي آيد بگوش
صدا در حبس سرماست






Sunday, January 05, 2003
 
بالاخره من يكسري از نوشته هاي قديميم رو پيدا كردم واز امروز مي خواهم اينجا بنويسم.نيايش خواسته بود كه در مورد حال و هوايي كه موقع نوشتن هر كدوم از اين شعرها يا متنها داشتم هم مقداري بنويسم.حقيقتش تمام اين نوشته ها در يك حال و هواي دلتنگي و بيخودي نوشته شده اند به غير از نوشته هاي آخر كه بيشتر رنگ وبوي عاشقانه داشتند.
بيشتر دوست داشتم كه اين نوشته ها رو به ترتيب نگارش اينجا بياورم كه متاسفانه مقدور نشد.شايد بسياري از آنها از ديد خواننده و شنونده حتي در حد يك شعر نباشند اما چون بيان كننده احساسات و دلتنگيهاي من در دوره اي از زندگيم (بيشتر دوران دانشگاه)هستند برايم خاطره انگيز و دوست داشتني هستند،والا نه من ادعايي دارم و نه كسي من را به عنوان نويسنده يا شاعر مي شناسد.اما خيلي علاقه دارم كه نظر دوستان و علاقمندان به شعر رو در مورد اين نوشته ها بدونم،پس منتظر نظرات همه دوستان در اين مورد هستم.
و ممنون ميشوم در صورت استفاده از اين نوشته ها نام اين وبلاگ نيز ذكر شود.


"ببار"



وچقدر بايد گفت كه من بي تابم
آه!اي آسمان غم گرفته
اي تيره بخت چون دل من
ببار،

ببار تا اشكهايم را
لابلاي بارانت مخفي كنم
ببار،
ببار تا زمين در اشكهاي تو خفه گردد
وصداي حيات از اين جهنم جاويد محو گردد

ببار،
ببار تا من با صداي مضطرب قطره هايت
آواز بخوانم ودر كوچه ها
روان شوم چون سيل
در بيخودي آتشين تنهايي ام

ببار تا من در خويشتن حبس گردم وهر لحظه
بغضم را با صداي غرش ابرهايت
فرياد زنم و ديوانه وار چون تند باد
بر خويش بپيچم

ببار،
ببار تا بر پنجره هاي خيس
گونه هاي خيسم را آشنا سازم
تا بشكند پنجره
از سردي برون و آتش درونم

ببار،
ببار بر شيرواني خانه
وبگذار كه فلز شيرواني
چون قلب گوشتي من زنگ بزند
و آب جاري از ناوداني خانه ما
خونين شود
ببارتا سقف خانه هاي شهر
چون تكه هاي قلب ريش ريش من
ويران شود

ببار،
ببار تا عطش بي نهايتم را
از تو سيراب كنم
ببار تا آه آتشينم
از تو سرد شود
ببار تا خاكستر وجودم
در تو جاري شود
و مرا
با خويش
تا بينهايت آبي دريا
ببر.

هشتم فروردين 76
ساعت 30/20


Thursday, January 02, 2003
 
به مجنون گفت روزي عيبجويي
كه پيدا كن به از ليلي نكويي
كه ليلي گر چه در چشم تو حوري است
به هر عضوي زاعضايش قصوري است
چو مجنون اين سخن بشنيد، آشفت
درآن آشفتگي خندان شد و گفت
تو مو مي بيني و مجنون پيچش مو
توابرو او اشارتهاي ابرو
اگر در گوشه چشمم نشيني
به جز خوبي ليلي تو نبيني
شاعر:؟؟؟

 

 
 
Archives:

 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home