"صدا"
نيمه شب است
هوا اندوه سردش را
چو نوزادي
تنگ بگرفته در آغوش
مردكي فانوس در دست
مي سپارد راه در شهر
نرم نرمك با صدايش حزن آلود
نغمه اي خوش مي سرايد:
منم از ديوودد ملول
اي خدا، انسانم آرزوست
منش با پوزخندي مي دهم پاسخ
سوزني در كاهدان جويي؟
واو با طعنه مي گويد:
منم چون كاه
تويي چون كاه
الهي!آتشي در كاهدان افكن
و او از دور مي خواند:
الهي!آتشي در كاهدان افكن
نوايي هم نمي آيد دگر!
همه خاموش
همه ساكت
همه دلتنگ ويراني
ز كانونهاي گرم شهر
گرمايي هم نمي آيد دگر!
ومن بيخواب
قدح بشكسته ام در دست:
الهي ! سالهاست ديگر
كه من مستي نمي دانم
الهي! سالهاست كز دور گردون
كوزه گر سوتك نمي سازد
الهي!سالهاست كز كوي و برزن
نغمه اي خوش بر نمي آيد
الهي!سالهاست در شهر
عشق را حرمت نمي دارند
حريفي نيست
ياري نيست
مهرباني نيست
ز سرما آدمي در شهر پيدا نيست
منم تنها و سرگردان درين غربت
درين ويرانه شهر حزن آلود
نفيري مي كشم از دل:
آي! آدمها كجاييد؟
جوابي هم نمي آيد بگوش
صدا در حبس سرماست