چشم بند
چون از لاك خود بيرون آمدم،اول چيز گل را ديدم،گلي به نهايت زيبايي! ولي در لجن فرورفته،گويي نجاست سراسر وجودش را فرا گرفته بود و به جاي عطر،بوي مرگ مي داد!
هنوز به غايت چشمانم را باز نكرده بودم كه چشم بندي بر آن زدند و روانه مكتب خانه ملا كردند.آنچه ملا گفت ، فرا گرفتم و ملا را بسيار بزرگ يافتم،هرروز با ذكر شروع و با حمد تمام مي كرد.هنوز آيه "كيف تكفرون بالله ..." را كه برايم حكم بود،فراموش نمي كنم.
اما ديري نپاييد كه حناي ملا نيز رنگ باخت!روزي سر زده به خانه ملا رفتم و ملا را در حال كفر ديدم كه بتي را پرستش مي كردو تمناي وصال غير از معبودداشت،دانستم كه:
واعظان كين جلوه در محراب و منبر مي كنند...چون به خلوت مي روند آن كار ديگر مي كنند
گريبان چاك كردم و خاك بر سر زدم كه دين را بيابيد كه از دست رفت!
چند قدمي نرفته بودم كه از هول بر زمين خوردم،هماندم چشم بند از چشم كنار برفت و دنيا را به رنگي ديگر
ديدم،تازه فهميدم كه ملا كيست؟دين چيست و من كيستم؟!
تابستان 68