نوبهاراست درآن كوش كه خوش دل باشي... كه بسي گُل بدمد بازوتودرگِل باشيبهار ديگري از راه مي رسد و سالي ديگر نو مي شود و سالي ديگر كهنه! نو شدن و كهنه شدن، رفتن و آمدن ، رسم روزگار است و عادت ديرينه همه زمانها و اعصار و قرون!
باري! روزها وسالها و قرنها و هزاره ها گذشته و بسيار چرخيده است دور فلك تا كه امروز روزي شده و قرعه روزگار به نام ما زده اند و پاي بر پهنه گيتي نهاده ايم و ثانيه ها و دقايق و روزها و شبها و سالها گذشته تا بدين لحظه رسيده ايم ، درست همين لحظه كه من اينجا نشسته ام و مي نويسم و تو آنجا نشسته اي و مي خواني!
نمي دانم! شايد براي چون مني كه آغاز سال و شروع بهار مصادف شده است با سالروز آغاز زندگيم، اين لحظات برايم از جنسي ديگر باشد، يا حال و هوايي ديگر و شايد هم حس مشتركي باشد براي همه!
حسي كه مي گويد يك سال ديگر هم گذشت و به پايان رسيد با تمام خوبيها و بديها، غمها و شادمانيهايش و براستي چه باقي ماند و مي ماند از اين يك سال و يك سالها كه به سرعت برقي و بادي مي گذرند؟!
كاروان رفت و تودرخواب وبيابان درپيش...كي روي،ره زكه پرسي چه كني چون باشي؟
بازي غريبي است بازي روزگار، بازي گذشت زمان، بازي بازي دهنده و بازيگر! روزي بي آنكه بدانيم كه هستيم و چه هستيم و براي چه مي آييم رانده ميشويم از بهشت برين به ناكجا آباد زمين!جمعي از آمدنمان دلشادند بي آنكه بدانيم چرا و بدانند كه عاقبت اين آمدن چيست؟
سالها مي گذرد و بزرگ و بزرگتر ميشويم و خواسته و نا خواسته وارد بازي زندگي ميشويم! تحصيل، شغل، دوستي،عاشقي،ازدواج، پيشرفتهاي شغلي، فرزند، از دست دادن پدر،مادر،دوست،برادر،خواهر،همسر و حتي فرزند!
و براستي چه بازي غريبي است بازي روزگار! از هيچ به هستي ميرسيم!
هيچ بودي در ازل اي بيشهود....خواستم تا هيچ را بخشم وجود!
همه چيزمان مي بخشد ، خانواده، سلامتي ، ثروت ، خوشبختي و بعد كم كم همه آن چيزها را دوباره از ما ميگيرد و ما هنور نمي دانيم كه نوبت ، نوبت ما است!
باري !بهار فصل زيبايي است! فصل دوباره شكفتنها، فصل دوباره روييدنها، گاه زنده شدن دوباره، گاه زيستني دوباره!
بياييد دوباره بشكفيم،بياييد دوباره بروييم،بياييد زيستني دوباره آغاز كنيم! بياييد اينبار خانه هاي دلمان را بتكانيم! زنگار از دل بزداييم و آيينه روحمان را صيقل دهيم!
بگذاريم ، بهار اينبار به قلبهايمان وارد شود و دستهاي سبزمان را به سوي آسمان گرفته و
بخوانيم يا: