مي دوني خوب من؟ انسانها خيلي پيچيده تر از اوني هستند كه تصورش رو مي كني!گاهي اوقات ميگن آري! در حاليكه منظورشون نه هستش! وگاهي اوقات ميگن نه در حاليكه ته قلبشون بله است!
نه اينكه بخوان دروغ بگن ها!نه!!! فقط مي ترسند! مي ترسند كه شايد طرف منظورشون رو نفهمه يا يه چيز ديگه بفهمه!
اينه كه ميگم خيلي چيزا نگفتنش بهتر از گفتنشه!يا نفهموندنش بهتر از فهموندنشه! مثل بعضي آدمها كه نبودنشون بهتر از بودنشونه!!!
پس هيچوقت به حرف آدما اعتماد نكن!سعي كن حرف دلشون رو بشنوي!چون دل آدم نه به خودش دروغ ميگه! نه به بقيه!
ميدوني ؟وقتي هيجده سالم بود، يه روز كه حسابي دلم گرفته بود رفتم داخل يه باغي و روي يه تخته سنگ بزرگي كه مشرف به يه جاده بود،نشستم.وقتي گذر ماشينها رو از دور نگاه كردم يكهو از خودم پرسيدم"هيچ ميدوني توي اين لحظه چند نفر هستند كه واقعا به كمك احتياج دارند؟چند نفر هستند كه در همين لحظه اگه كمكشون نكنيم،داغون ميشن، له ميشن،نابود ميشن ،ميميرن؟ ميدوني جند نفر همين الان تو دنيا مردن؟ مي دوني چند نفر به دنيا اومدن؟"
اين سوالها رو بارها از خودم پرسيدم! از خيليها پرسيدم!
!اصلا ميدوني همه چيز به يه لحظه وابسته است؟خوشبختي!بدبختي!زندگي!مرگ!حتي دوستي
اما بعد اون يه لحظه چي؟ كسي ميدونه؟ تو چي فكر مي كني؟
من آدماي زيادي رو ديدم كه در يك لحظه خوشبخت شدن،در يك لحظه بدبخت شدن،در يك لحظه مردن، در يك لحظه متولد شدن،در يك لحظه وداع كردن و دريك لحظه سلام گفتن!
چي دارم ميگم؟! تا حالا شده دوستي رو كه از بچگي باهاش بزرگ شدي،باهاش خنديدي،گريه كردي،شاد شدي،غمگين شدي رو در يك لحظه و فقط به خاطر يك جمله ببوسي و بذاري كنار!من 14سال دوستي روفقط به خاطريك جمله و با گفتن يه خداحافظ بوسيدم و گذاشتم كنار!
اون رفت پي زندگي خودش ! منم رفتم پي زندگي خودم!در ظاهر، نه من به اون احتياجي دارم! نه اون!نه من مُردم نه اون!!
حالا من كسي رو دارم كه عاشقشم وكسي كه عاشقمه!آسوده هستم،كار دارم!پول دارم!(اينطورميگن نه؟؟!!).... حتما اون هم همينطور!
! هر دومون هم آدماي كوچكي بوديم ،هردومون هم رفتيم!
اما!!!!........ يه چيز هيچوقت درست نشد!توي دل من هنوز يه جائيه، يه حفره اييه،يه خلاايه كه وقتي رفت هيچوقت پر نشد !و هيچكس نتونست اون رو پر كنه ! مي دوني چرا؟؟!! آخه! اونجا جاي دوست داشتن اون بود، نه هيچكس ديگه!!!
به قول قديميها آدم يه پيمونه اي داره! پيمونه كه پر شد.....
آره!راست ميگفتند!هر آدمي يه ظرفيتي داره،بيشتر از اون ظرفيتش كه بخواي داخلش بريزي،يا لبريز مي كنه يا ميتركه!
حالا ميشه ظرفيت رو هم زياد كرد اما باز هم محدوديت داره!يعني تا يه جايي ميشه گنجايش يه نفر رو حالا واسه هر چي زياد كرد! مگه اينكه موجودي قبليش رو كم كني! يعني اون چيزهايي رو كه قبلا داشته كم كني يا ازش بگيري!
خوب هم كه نگاه كني ميبيني هميشه همينطور بوده! خيلي چيزها رو تو زندگي به دست آوردي (حالا از هر لحاظ!) در عوض خيلي چيزها رو هم از دست دادي!
گاهي هم به دست آوردن بعضي چيزا با هم محاله! به اصطلاح فلاسفه جمع نقيضينه! يعني اصلا امكان نداره هر دوش رو با هم به دست بياري،باهم در خودت داشته باشي!
حالا يه فلش بك كه به زندگي خودمون بزنيم تازه مي بينيم چقدر ظرفيتمون رو با چبزهاي بيخودي پر كرديم كه اصلا ارزشش رو ندارن،چقدر چيزهاي باارزش رو فدا كرديم كه چيزهاي بي ارزش رو بدست بياريم!چقدر مي تونستيم ظرف وجوديمون رو گسترش بديم و نداديم و حتي برعكس كاهش داديم!
تازه به عمق اين ظرف كه نگاه كني مي بيني سالهاي ساله كه رسوب ته ظرف جمع شده و جمع شده و اينقدر رويهم انباشته شده كه ديگه عمق زيادي واسه ظرف باقي نمونده! سالهاست كه اين رسوبها اون تَه مَهاي دلمون رو گرفتن و حسابي سنگيني مي كنند! هر چند....هر چند كه ما به كشيدن اين بار عادت كرديم!
حالا توي اين ظرف سنگين كه همه مون بلا استثنا بهش مي نازيم و با غرور حملش مي كنيم،فكر مي كنيد اگه خاليش كنيم روي ميز و بهش دقت كنيم چند تا چيز باارزش توش پيدا مي كنيم؟ چيزهايي كه واقعا ارزش نازيدن بهش رو داشته باشه!اصلا چقدرش واقعا به دردمون ميخورند؟ چند تا از اونا چيزهاييه كه ارزش اين همه سال عمر كردن رو داشته باشه؟چيزهايي كه توي اين دنيا بهمون يه دلگرمي بده!چيزهايي كه توي اون دنيا پشتوانمون باشه!! چيزهايي كه اگه يه روز توي يه بيابون خشك و بي آب و علف گير ؟افتاديم،ارزششون بيشتر از يه ليوان آب و با كمال پوزش يه پس آب باشه!