
مي داني خوب من؟ زندگي سرشار از لحظاتي است كه براي گفتن خلق شده اند. براي گفتن و رها شدن.
هرچند، گاهي نگفتن و دم نزدن و مدام سوختن و ساختن راحت تر است.اينست كه ساكت شدن وساكت ماندن برايم عادت شده است و آن گاهي انگار برايم هميشگي شده است.
اينست كه ديگر كم مي گويم وبيشتر گوش مي كنم، هر چند، گاهي نشنيدن هم راحت تر است! اما اينكه ديگر دست من نيست، گوش است و مي شنود،كاريَش هم نمي شود كرد!
باري روزگار است ديگر! انسانها عوض مي شوند، آنهم تا حدي كه باورش گاه غير ممكن است! نمي دانم مي داني كه از آن پسرك خندان و بازيگوش وسمج چيزي نمانده يا نه؟ شده ام عين آدمهايي كه برنامه ريزي شده اند براي هدفي خاص، كاري خاص و نمي دانم خيلي چيزهاي خاص ديگر!
خاص كه مي گويم نه اينكه چيز ارزشمندي باشد،نه! اما انگاري يكجوري .......
اصلا بگذريم!چه فايده دارد؟
بعضي نوشته ها هستند كه مربوط به لحظه هايي خاص مي شوند، نوشته هايي كه مربوط به اون لحظه هستند و حال و هواي اون لحظه! اين نوشته ها رو بعدها نه ميشه ادامه داد و نه ميشه كم وزياد كرد!
از نظر من اين نوشته ها خيلي ارزشمندند چون روحيات آدم رو در اون لحظه بي پرده و عريان نشون ميدن! بيشتر نوشته هاي من قبلا اينطور بودند و الان هم گاهي!
اين يكي جديدا نوشته شده ، اما هيچ وقت فرصت پيدا نكرد كه تموم بشه!......
"از خواب كه پا ميشي به يك حقيقت تلخ پي ميبري، پي ميبري كه باز هم دعاي قبل ار خوابت مستجاب نشده و تو هنوز زنده اي!
به آينه نگاه مي كني و لبخند تلخي مي زني!دلت براي خودت مي سوزه، چين و چيروك صورت، موهاي سفيد،چشمهايي كه ديگه هيچ برقي،هيچ نوري درش ديده نميشه و نگاهي كه خستگي توش موج مي زنه!
بيرون داره همينطور بارون مياد، نمي دوني هر وقت بارون ميآد دلت ميگيره يا هروقت دلت مگيره بارون مياد........از خونه ميزني بيرون كه بري سر كار.
بااينكه نزديك ظهره اصلا عجله اي براي رسيدن نداري! به خودت ميگي گور باباي شركت!......... بالاخره ميرسي سر كار!
پشت كامپيوترت مينشيني و پيغامها رو چك مي كني:
-چطوري؟
.كجايي؟
-كم پيدايي؟
.خوبي؟
پيش خودت فكر مي كني واقعا خوبي؟اصلا بايد خوب باشي؟ يا اصلا جايي براي خوب بودن مونده؟ نفست رو به زور بالا ميدي. از پنجره بيرون رو نگاه مي كني! همينجور يه ريز داره بارون مياد.چقدر دلت گرفته!
به خودت ميگي گور باباي هر چي آدم مردم آزاره!!!"