در حديث کبيسه چون نقل است که سرداران بزرگ در چند جبهه نمی جنگند! و از آنجا که ما سرداری بس بزرگ نيستيم که هيچ! اصلا سردار نيستيم ، چرا که بر، دار زاده شديم و بر، دار می زيييم وبر، دار میمیریم و سرمان در همه احوال بر، دار است وبا خلق؛ ما را جنگی نيست!
فلذا پس از دلگيری آن صاحب ِ
خانه ابري، سيده النساء الوبلاگ نويس ؛
نيايش درگاه حق ، آن داستان نويس چيره دست و داننده اسرار و بيننده احوال که شرح صفات جميله وجليله اش بر كس پوشيده نيست و به اقرار صريح و عرفانيش همچنان در پيش است و ما افتان و خيزان در پِيَش دوانيم، واكنون كه آن پزشك حاذق و آن داننده دردهاي جان و جسم، طبيب القلوب، پزشك السلطان و آن مدافع دين و فرهنگ و سنت باستاني،آن مولوي شناس دهر و هم پياله حافظ و آن مشكل شناس راستين معضلات اجتماعي و نابسامانيهاي مملكتي ، شيخ الشيوخ
رضا كه
حرفهاي تنهاييش شهره خاص و عام است و جمعي در شريعتش روانند، امروز ما را از زمره ارادتمندان و مخلصان حضرتش به بيرون پرتاب و ما رابه دورويي و دورنگي و حتي چند رنگي متهم و نمود و در بابمان هجوها وهزلها سرود وبا صداي ملكوتيش بانگ برآورد كه: سُنُنُه مربوط كه من چه مي نگارم!
و لابد من الآن، كه پس از آن، بايد منتظر خشم و طوفاني از جانب آن يار تازه از فرنگ برگشته ، آن مهندس چيره دست كه رخسارش هوش دختران فرنگ و ديد مهندسيَش دل و دين از ما ربوده ، آن فرزانه دهر و راوي
داستان عشق،
پدرام العلماء والمهندسين باشم كه فرياد برآوَرَد: واي بر تو با آن وبلاگ زپرتيَت!تو كه خودت اصلا منغيرتري با اون حرفهاي كهنه ترت! و آن طنز گزنده تر از نيش افعي و كلمات برّنده تر از شمشير هنديش را بر ما بكار گيرد!
اين بود كه پس از مشورت بسيار با منجمان و پيشگويان كه نويد روزهاي بد و حوادث شومي را در اثر تفرين و ناله دوستان و تحريمهاي بين المللي آنان و وقوع خشك سالي وبيحاصلي در وبلاگ نصفه ونيمه مان مي دادند، برآن شديم كه عذر تقصير به درگاه آن طبيب آورده و "دست انابت به اميد اجابت" به سوي وبلاگش دراز كرده كه : اي شيخ!اگرچه ما حض بصر و لذت مشعر از مرقومات و مكتوبات زر اندود روزنگارت بُرده و مي بريم و كلام زيبايت به نقد جان خريداريم وآواي به به و چه چهمان بر فرمايشات بي بديل شما در باب عقلانيات گوش فلك و افلاك را پر كرده و كوس ارادتمان شهره خاص و عام گشته و شهره شهريم به عشق ورزيدن بر زلف چون كمندت (اگر فردا ما را به نظر بازي به خوبرويان متهم نكنند!) ليك چه كنيم كه ما عاشقان ِ مست ِ دل از دست داده ايم و مرهمي مي جوييم بر آتش درون تا نوشدارويي يابيم از زخمه هاي ياران برزخم هاي جان، شايد كه اين روح پريشان به سكينه اي برسد از سخنهاي از دل برآمده دوستان !
و باكمان نيست كه دوست به چيزي نمي خرد ما را و به تقاضايي، شمشير غيرت از نيام بركشيده و به جرم ناكرده ، به طوفان بلا مي سپارد كه قد ما گفته اند:
مرغ صاحب آشيان را بيم طوفانست و باد........هرچه باداباد مرغ آشيان بر باد را!
چرا كه ما را عهديست با جانان در سَراندازي د ر رَه دوست كه تا جان در بدن است دريغمان نيست ! و بدرب ِ دوستي نه پِي ِ حشمت و جاه آمده ايم كه از خوش حادثه اينجا به پناه آمده ايم!
واگر چه ما رابه سيم وزرحوالت مي كنند، كارعشق كار درهم و دينار نيست! كه ديناري بدهيم يا بگيريم و زحمت بر دوست كم كنيم ودهيم " جاي دگردل به دل آراي دگر"!
چرا كه" ما در عين تنگدستي، چون شاهان بر اريكه بي نيازي نشسته ايم و بختمان هم از برف سپيد تر است!"
الغرض كه چون بر لوح دلمان جز الف قامت دوست نيست و در مكتب عشق، قصه سكندر و دارا نخوانده ايم،اينست كه حقمان مي دانيم از ياران جز حكايت مهرو وفا نپرسيم و لا غير!