تقديم به دوستي كه سالها پيش نامه اش الهام بخش اين نوشته شد.
شب بود و آسمان دل من گرفته
گوئيا اندوه مي باريد
تك تك ساعت بود و من و سكوتي پر هياهو
مردمان در خواب بودند
و من مي انديشيدم به يك كلمه، يك حرف:
" آيا؟"
آيا شما كه در آرامش به سر مي بريد، هرگز به انفجار فرياد رسيده ايد؟
آيا درون سينه تان،اضطرابي سخت كوبنده،كوبنده تر از تاپ تاپ قلب خويش حس كرده ايد؟
هرگز دلهاتان از تشويشي ياس آور و مرگ زا به دو نيم شده است؟
باشمايم!
هرگز درونتان از دردي تدريجي، مهلك و كشنده آكنده شده است؟
هرگز تحمل سينه تان را به تخته سنگي از اندوه عشق آزموده ايد؟
آيا شما كه در بستر خوشي خويش آرميده ايد، هرگز با لاي لاي اشكهاتان به خواب رفته ايد؟
با شمايم كه پاكيتان را به صليب جهل كشيده ايد، هرگز به گور عصمت خويش اشكي فشانده ايد؟
شما كه زنده هاتان را بر گور مي نهيد،هرگز براي زيستن خود به بهانه، بهانه اي براي زيستن، نفس كشيدن محتاج بوده ايد؟
شمايان كه كاسه گدايان را از سخاوت شرم آور خويش مي آكنيد، هرگز، هرگز ِ هرگز پشيزي به چشمي كه مهرباني از چشمهايتان مي جُست، بخشيده ايد؟
آيا شما كه دردو رنج بشريت را در كتابهاتان جستجو مي كنيد،هيچ رنجوري را لحظه اي در آغوش گرم خويش فشرده ايد؟
آيا شما كه با هر نگاه صيدي را به دام مي كشيد،هرگز براي به دام كشيدن خويش نگاهي افكنده ايد؟
يا شمايم كه هر روز بار زيستن خويش را بر دوش مي كشيد، در كوله بارتان نشاني از هجرت هست؟؟؟