TO BE OR NOT TO BE
 

 
REMEMBER THE FLYING
 
 
   
 
Saturday, August 09, 2003
 
بعداز ظهريك روز گرم تابستان بود. داخل شركت پشت ميز كامپيوتر نشسته بودم و مشغول كشيدن يك نقشه بودم كه درب ورودي كه نيمه باز بود، كاملا باز شد و خانمي وارد شد.
نگاه كردم، زني بود حدودا 24 يا 25 ساله كه آرايش تند و غليظي كه كرده بود او را مسن تر نشان مي داد. شال نازكي روي سر انداخته بود كه فقط نيمي از موهاي سرش را پوشانده بود و موهاي جلوي سرش كه "هاي لايت" شده بودند را روي پيشاني و صورتش ريخته بود. كاملا فربه بود و طرز لباس پوشيدنش كاملا غلط انداز بود!
قبل از اينكه چيزي بگويد با دست اشاره كردم و گفتم:"شركت بغلي هستند!"
شركت ما داخل خيابان سهروردي، طبقه اول يك ساختمان دو طبقه بود.قسمت ما كه در واقع قسمت مهندسي شركت اصلي محسوب مي شد، در دو بخش مكانيك والكترونيك در طبقات اول و دوم مستقر شده بود و سفارشات طراحي را از دفتر مركزي دريافت مي كرد بالطبع رفت وآمد مشتري به قسمتهاي ما انجام نمي شد.
در طبقه اول به غير از ما شركت ديگري هم بود كه به نظرم در زمينه قطعات كامپيوتري فعاليت داشت و متعلق به دو جوان بود. اما بر خلاف انتظار انها هم رفت وآمد چنداني نداشتند، فقط هراز گاهي خانمهاي شيك پوشي كه از راه دور( بوسيله تلفن همراه) راهنمايي مي شدند ازطبقه همكف به بالا مي امدند و گاهي به علت نيمه باز بودن دايمي درب شركت ما به داخل مي آمدند.
اين بود كه من پيشدستي كردم ولي خانم با تعجب پرسيد :"مگه اينجا شركت ..... نيست؟"
گفتم:"چرا! همينجاست"
- من را از دفتر مركزي معرفي كردند براي استخدام!
يك مرتبه يادم افتاد كه چند روز قبل اگهي استخدام زده بوديم، اماتقريبا يك هفته گذشته بود و ديگر مراجعه كننده اي نمي امد، پرسيدم:چه رشته اي؟
-مكانيك
گفتم بفرماييد داخل بنشينيد و بلند شدم و رفتم پشت ميزم نشستم و يك فرم استخدام از كشوي ميز در آوردم و خواستم كه پر كند، اما به محض وارد شدن به نظرم بي تاب مي آمد، حس كردم چيزي ناراحتش كرده اما نمي دانستم چي وچرا؟
خودم را به خواندن نامه هاي اداري روي ميز مشغول كردم. بعد از چند دقيقه گفت: بفرماييد
برگه را كه از دستش مي گرفتم النگوهاي روي دستش كه حدود 10 سانت از ساعدش را پوشانده بود عين بازار مسگرها سرو صدا راه انداخته بودند. انگشتهاي هر دو دست هم پر شده بود از انگشترهاي بزرگ و جوراجوري كه بيشتر برازنده خانمهاي تازه به دوران رسيده اي است كه تازه به شهر آمده اند و گردنشان از سنگيني گردن بندها و سينه ريزهاي بزرگ و سنگين خم شده است!
در يك كلام باور نمي كردم كه خانمي حتي تحصيل نكرده، با چنين هيبتي براي مصاحبه استخدام به جايي مراجعه كند!
اين بود كه سريع به دانشگاه محل تحصيل نگاه كردم، باورم نمي شد كه چه نوشته بود، علم وصنعت! به قول حزب اللهي ها، "فيضيه د انشگاهها!" بعد به سال تحصيل نگاه كردم. بيشتر تعجب كردم ، هم ورودي ما بود! اما تعداد دختران ورودي ما از تعداد انگشتان دست تجاوز نمي كرد و من مطمئن بودم همگي را لااقل به چهره مي شناختم!
گفتم : من هم ورودي .... علم وصنعت هستم، شما؟!
- فلاني هستم!
يك لحظه خشكم زد و گفتم من هم...........هستم!
دست پاچه شد، جوري رفتار كرد كه انگار تا به حال نشناخته، نمي دانم شايد هم واقعا نشناخته بود! اما مگر من در عرض آن دو سال چقدر تغيير كرده بودم؟
يك آن برگشتم به دوران دانشگاه، به تصويري كه از او درذهنم باقي مانده بود. دختري شهرستاني، با مانتويي سورمه اي درست مثل مانتو دختران دبيرستاني، با يك مقنعه مشكي،هميشه پوششي بود كه در طي ان چند سال بر تن مي كرد، كاملا ساده ! هميشه برخلاف دختران ديگر ساكت مي آمد، بدون كوچكترين صدايي يا حرفي!
از آن تيپ دختراني بود كه هيچوقت توجه كسي را به خودش جلب نمي كرد، يك بي حالي خاصي هميشه در رفتار و گفتارش به چشم مي خورد كه گويي تازه از خواب بيدار شده است و حوصله حرف زدن ندارد!
حتي موقعي كه حرف مي زد آنقدر آهسته صحبت مي كرد كه شنونده بايد گوشش را نزديك صورت او مي برد كه صدايش را بشنود!
و اينك مقابل من انساني نشسته بود كاملا متضاد با آنكه من مي شناختم و يا لااقل ديده بودم، انگار هويت و شخصيت يك انسان را از او گرفته بودند كه نه هم چيزش را حتي..... حتي شرم ذاتي صدايش
و معصوميت نگاهش را از او گرفته بودند و فقط و فقط از او يك نام باقي مانده بود، يك اسم كه آنهم ديگر به او نمي آمد!
فرد ديگري با رفتار و گفتار و انديشه و حتي صدايي ديگر به جايش نشانده بودند يا نمي دانم تو گويي روح ديگري در جسمش حلول كرده بود و اين، ديگر آن نبود!
صدايش من را از افكارم بيرون آورد،جوري كه انگار مي خواست زودتر خلاص بشود گفت:شما زمينه كاريتون جامدات هستش نه؟ اما من گرايشم و تجربه كاريم سيالات هست، خيلي روي من حساب نكنيد من علاقه دارم تو فيلد كاري خودم فعاليت كنم!
خنده ام گرفت، پرسيدم اينجا نوشتيد 5 سال سابقه كار داريد! منظورم را فهميد،آخه تازه دو سال بود كه ما فارغ التحصيل شده بوديم!گفت آخه من زمان دانشجويي هم كار مي كردم!
يكسري چيزهاي ديگر هم گفت ، پشت سر هم حرف مي زد ولي من نمي شنيدم، فقط نگاهش مي كردم، حس مي كردم معذب بود، آنجا ماندن برايش سخت بود،ناگهان بلند شد، باز هم گفت روي من حساب نكنيد!
خداحافظي كرد و مثل يك سايه رفت،مانند يك غبار محو شد، انگار نيامده بود،انگار خاطره اي محو بود از انساني بيگانه با خودش!
! بلند شدم وبه اتاق ديگر رفتم، يكي از همكاران كه او را ديده بود پرسيد:كي بود؟
گفتم:هيچ كس نبود،هيچ كس!
17 تير


Comments: Post a Comment

 

 
 
Archives:

 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home