رفته بودم لب حوض، تا ببينم
عكس تنهايي خود را در آب
وقتي وارد اون فضا ميشي، كم كم باور مي كني! اون آيينه كاريها، گچبريها، طلاكاريها رو جاهاي ديگه هم زياد مي بيني، اما اون نور، اون روشنايي رو، توي هيچ اثر باستاني، توي هيچ كاخ و قصري نميشه ديد!
اون فضا، اون حالت روحاني وادارت مي كنه كه باور كني!
وقتي اون بالا رو نگاه مي كني حس مي كني بيخود اونجا نيومدي! بالاي ضريح، درست دور تا دور اون گنبد آيينه كاري شده، درچهار طرف، چهار تا پنجره هست كه انگاريه چيزي مي خواهد بهت بگه .شايد مي خواهد بگه كه مقصد همينجاست!غايت همينه كه مي بيني! از هر طرف كه بيايي، از هر جهت كه آمده باشي همه به يك نقطه ختم ميشه، يك مقصد، يك هدف،يك پايان.
مي خواد بگه كه اگه با صداقت اومده باشي، اگه آمده باشي كه ِبرِسي، مطمئن باش كه ميرسي! خودش كمكت مي كنه كه ِبرِسي!
اونجاست كه چشم مي دوزي به اون پنجره ها، و به ياد مياري كه در اين دنياي بزرگِ بزرگ، و با وجود تمام ِ اطرافيانت، و با وجود اونهمه آدم كه دور تا دورت رو گرفتند و مدام مي آيند و مي روند و بهت تنه مي زنند چقدر تنهايي! چقدر تنها و چقدر كوچك! وچقدر در مقابل اون عظمت، حقير!
دوست داري اونقدر اونجا بايستي و به اون پنجره هاي كوچك و نوراني خيره بشي، كه فراموش كني كي هستي و چي هستي، وبراي چي اونجا هستي! شايد...شايد اون پنجره هاي نوراني، دريچه اي بشه براي رسيدن به حقيقت، براي رسيدن به ....