TO BE OR NOT TO BE
 

 
REMEMBER THE FLYING
 
 
   
 
Sunday, June 29, 2003
 




پاهات رو كه توي آب مي گذاري سرماي آب رو حس مي كني.آفتاب بالاسرت داغ و سوزانه،اما نسيم خنك وآبي كه به ساق پاهات برخورد مي كنه بهت ميگه كه هنوز بهار تموم نشده و از گرماي تابستون خبري نيست.
قدمهاي اول حس مي كني كه جانورهاي ريزي قاطي شنها روي پاهات بازي مي كنند،همون سخت پوستهاي دريايي كه بعد از هر موج روي ساحل، به سرعت در شن وماسه فرو مي روند و ساحل رو عينهو آبكش سوراخ سوراخ مي كنند!
جلوتر كه ميري آب هم از ساق پاهات آروم آروم بالا مي آيد و خنكاي آب، موي پاهات رو به بازي مي گيره.
هر چي جلوتر ميري حس مي كني سرما يواش يواش درست مثل خارج شدن روح از بدن بالاتر مي آيد!
آب كه به كمرمي رسه با خودت ميگي سرده، اما وقتي موجهاي ناآرام به تخته سينه ات مي خورند، جوري كه دريا هم بشنوه داد مي زني:خيلي سرده!
اما همينطور ميري جلو،جلوتر تا جاييكه آب به زير چونه ات برسه و با اولين موج شيطون، شوري و تلخي آب دريا رو مزمزه كني!
حالا سرت رو هم مي بري زير آب كه خوب موهاي بدنت از سرما مور موربشه!يك آن همه جا كدر ميشه و صداي به هم خوردن موجها جايش رو به يك سكوت شناور مي ده!
سرت رو از آب بيرون مي آري....... حالا وقتشه! آروم خودت رو در آغوشش مي اندازي و جلو ميري، اول همه چيز خوب پيش ميره، نفَست با دستها و پاهات هماهنگه، موجها سرسختي مي كنند اما زود آغوششون رو باز مي كنند و خودشون رو تسليم اندام تو مي كنند، اما تو بي توجه از اونها عبور مي كني و جلو مي ري، كمي خسته ميشي. باز مي ايستي و ميري پايين ،مي خواي عمق آب رو حدس بزني،اما هر چي پايين تر ميري به جايي نمي رسي،انگار زير پاهات گوداليه كه بي انتهاست، ديگه نمي توني پايين تر بري. مي آي بالا و صداي نفست گوش دريا رو كر مي كنه! نفس نفس مي زني اما راه مي افتي و ميري جلوتر، خسته تر ميشي اما انگار يه نيرويي تو رو به جلو ميكشه،مي دوني بايد برگردي اما به خودت ميگي مي تونم و به پيش ميري! كم كم حس مي كني كه دستهاو پاهات هر كدوم دارند براي خودشون سازجداگانه اي مي زنند! از خودت مي پرسي آخرين باري كه تو دريا شنا كردم كي بود؟ دو سال پيش؟نه،سه سال پيش!
به خودت ميگي خب....باز هم بد نيست! اما مي دوني كه بَده،خيلي بد!
لجت در مي آيد وادامه ميدي.هميشه از اينكه استقامت خودت رو به چالش بكشي لذت مي بري، دوست داري مبارزه كني و مدام به خودت ميگي زندگي مثل يه مسابقه است، بايد برم جلو!
پس ميري جلو، اونقدرادامه مي دي كه ديگه نتوني، اونقدر كه بِبُري و نفست به زور بالا بياد.اونوقت،يك لحظه بر مي گردي و به ساحل نگاه مي كني.اونجا آدمها دورند،دورِ دور مثل هميشه!
حالا ديگه صداي هم رو نمي شنويد، حتي اگه داد بزني، حتي اگه تمام نيروي باقيمانده ات رو هم جمع كني و فرياد بكشي كسي صدات رو نمي شنوه، حتي امكان داره بري زير آب بدون اينكه كسي تو رو ببينه و بفهمه!.....به همين سادگي!
بر مي گردي و روي آب دراز مي كشي. حالا آفتاب بالاي سَرتِه و مي توني درست تو چشمهاش نگاه كني، آب هم گوشهات رو فرا گرفته .يه لذتي بهت دست ميده انگاركه درخلسه فرو رفته باشي!يه حس آرامش، احساس شناور بودن و سكوت! انگار هستي از حركت باز ايستاده و تنها تويي كه در اين درياي پهناور غوطه وري!
فقط صداي ملايم آب كه به بدنت بر خورد مي كنه به گوش مي رسه وبس!
آهسته شروع مي كني به پا زدن و سعي مي كني آروم آروم خودت رو به ساحل نزديك كني. حالا خورشيد سمت ساحله و اون رو نشونه خودت مي كني،آخه هميشه كرال پشت رو كج و مَعوَج ميري و در جهت عرض ساحل پيش ميري! از افكار خودت خنده ات ميگيره و به خودت ميگي مگه چقدر اومدي جلو؟
تو همين افكاري كه يه موج مقداري آب به خوردِت ميده، به سرفه مي افتي و فوري بر مي گردي و به خودت لعنت مي فرستي كه هيچوقت با وسيله، كاري رو انجام نمي دي. تلخي آب حالت رو بدجوري به هم مي زنه و خستگي كلا فه ات مي كنه!دوباره روي آب دراز مي كشي و سعي مي كني ادامه بدي.
چند تكه ابر سفيد نرم و نازك اطراف خورشيد خانم رو گرفتند و مدام باهاش قائم باشك بازي مي كنند،اون طرفترسه ،چهار تا مرغ دريايي دارند عرض دريا رو طي مي كنند و از مقابل ديدِت مي گذرند، پروازشون واقعا زيباست، به خصوص وقتي كه بالهاشون رو باز مي كنند و بدون بال زدن در آسمون آبي پرواز مي كنند وباد پرهاي سفيد و كوچكشون رو به بازي مي گيره!
مرغها كه دور شدند ديگه حسابي حوصله ات سر مي ره. بر مي گردي و سعي مي كني كف دريا رو زير پاهات حس كني، آب كمي بالاتر از دهانته، اما لي لي كنان جلو ميري تا عمق آب كم بشه، بعد خسته و به زور خودت رو در آب جلو ميكشي،آب كه به زير كمرت مي رسه ديگه ناي قدم برداشتن رو هم نداري، اما تلوتلو خوران خودت رو به ساحل مي رسوني و روي شنهاي داغ دراز مي كشي، گرماي مطبوعش سرتاسر بدنت رو فرا مي گيره وحسابي كِيف مي كني.با دستهاي بي رمقت روي پاها و سينه ات، ماسه ميريزي ، بعد زير گردنت هم يه كُپِه ماسه جمع مي كني و به آبي دريا نگاه مي كني و مسير نگاهت رو ادامه ميدي تا اونجا كه دوبيكرانه آبي در آغوش هم فرو مي روند و با خودت ميگي:


آري....آري زندگي زيباست
زندگي آتشگهي ديرينه پابرجاست
گربيفروزيش، رقص شعله اش از هر كران پيداست
ورنه، خاموش است و خاموشي گناه ماست!


Comments: Post a Comment

 

 
 
Archives:

 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home