قرار بود
نيايش عزيز درپاسخ سوال من درباره مرگ، مطلبي بنويسد، مي دانستم كه ذهنم تحت تاثير قلم شيوايش قرار خواهد گرفت، اين بود كه خواستم ابتدا مكنونات قلبي ام را در اين مورد بگويم و بعد پاسخ او وساير دوستان را بشنوم.
بچه كه بودم پيش خودم فكر مي كردم،" يعني چي آدم مي ميره؟" برايم قابل فهم نبود كه اين" من"ي كه درون من هست، اين "من"ي كه از دريچه چشمانم به بيرون نگاه مي كند و همه چيز را مي بيند و همه چيز را مي فهمد، آن "من"ي كه فقط هنگامي كه تنها بوديم- هنگامي كه من بودم و آن "من" هوشيار، آن "من" آگاه - خود را نمايان مي كرد،حرف مي زد، فكر مي كرد،تصميم مي گرفت؛ چگومه مي ميرد،نيست و نابود مي شود؟ باور نمي كردم كه روزي اين "من" نخواهد بود، "من"ي با اينهمه هوشياري با اين همه شناخت بميرد و نيست و نابود شود ،اصلا مگر ممكن بود؟
بعدها ديدم كه نه! آن جهان بيني كودكانه من چندان هم غلط نبود! اين "من" كه درون من است، من نيستم، همه "او"ست! " او"ست كه از دم مسيحايي اش، از روحش در من دميده و هر گاه كه آن "من" خدايي بر من ِ زميني غالب مي شود، حق دارم كوس اناالحق بزنم ورنه لياقت سرِ دار كه هيچ، لياقت چهارپايان نيز نخواهم داشت!
پس آن "من" هرگزنمي ميرد ودانستم كه مرگ، برافتادن پرده هاست و آشكار شدن رازهايي كه اكنون پنهانست و آشكار نخواهند شد الا به فاني شدن" اين كالبد خاكي كه همه اش مايه رنج است و عذاب و جز رنج بردن از بودن هيچ ثمر ندارد!"
كه گفته اند:" چون پرده برافتد نه تو ماني ونه من!"
پس شيفته مرگ شدم و صميمانه ترين دعا و بيشترين تقاضايم ، و صال او بود و هر چه بيشتر خواستم، كمتر به او نزديك شدم، تا آنجا كه پرسيدم:
"الهي سينه اي دارم آتش افروز و دلي پرسوز،روحي پرتب وتاب و آشفته كه جز به ياد تو آرام نگيرد و معشوقي را ياراي عشق ورزيدن با او نيست!...... الهي نيكان از تو بيم دارند و بدان تو را فراموش كرده اند چگونه است كه من با كوله باري از گناه مشتاق وصال توام؟"
بهشت و دوزخش برايم مهم نبود، مهم رفتن بود و " نبودن" و اگر مرگ خودخواسته را نهي نكرده بود بيدرنگ بسويش مي شتافتم و رنج بودن را تحمل نمي كردم و نمي ايستم تا ببينم ذره ذره مي سوزم و آب مي شوم و آن "من " را فداي آمال و خواسته هاي اين من زميني كنم.
اما هر چه كه گذشت و از آن "من" دورتر شدم، ديدم كه بارم سنگين تر و رويم سياهتر و مويم سپيدتر مي شود، هر چند كه نااميدي به درگاه او كفر است، هر چند كه گفته اند:
شرمنده از آنيم كه در روز مكافات
اندر خور عقو تو نكرديم گناهي
اما مي ترسم و شك دارم كه نكند رحمتش شامل حالم نشود و نيامرزيده از اين دنيا رخت بربندم و از ديدار رويش محروم شود، مي ترسم و مي هراسم كه قبل از مرگ، فرصتي براي عفو باقي نماند و بخشش "او" شامل حالم نشود و با كوله باري از گناه راهي ِ راهي شوم كه بازگشتيش نيست. مي ترسم و سخت مي هراسم كه پاك ازدنيا نروم، آنگونه كه هميشه آرزويم را داشتم.
اينست كه گاه فكر مي كنم شايد نعمتي باشد دچار شدن به بيماريي لاعلاج كه بداني فرصتي ناچيز پيش رو داري ، فرصتي هر چند اندك براي جبران كردن گوشه اي از خطاهاي گذشته و يا لااقل درخواستي براي بخشش، براي رحمت، براي آمرزش!
مي دانم.....مي دانم كه هميشه درب توبه به روي خلق باز است، مي دانم كه نيك زندگي كردن بهتر از طلب آمرزيدن است، مي دانم كه........ اما چه كنم مي ترسم!!! مي ترسم و باز بزرگترين نعمتش برايم " نبودن" است!
برايم دعا كنيد.........دعا كنيد كه قبل از مرگ آمرزيده شوم و آنگاه ..............
همين