زن زشتي به رحمت حق پيوست.نمي شناختمش و حتي وبلاگش را نخوانده بودم.فقط نام وبلاگش چند بار به گوشم خورده بود. ديروز خبر فوتش را شنيدم .آخرين قسمت وبلاگش را دوستي برايش نوشته است به وصيت او.
واين قسمتي است از آخرين باورهاي زني كه مرگ در انتظار اوست و بانگ الرحيل را به گوش خود شنيده است مي داند وباور دارد كه در آغاز راهيست كه بازگشتيش نيست:
"آخرين باري كه ديدمش به دفتر آمد، نحيف، ضعيف و رنجور، اما آزيتا. برايم گفت كه خوشحال است با وجودي كه درد وحشتناكي كشيده اعتقادش را از كف نداده است. به من گفت كه آدمهاي نميدانند كه هر لحظهاي در سلامت ميگذرانند چقدر بزرگ و مهم است. آخرين باري شد كه ديدمش"
واين هم قسمتي از آخرين نوشته اش:
"راهی كه در آن گام نهادهام
هر چيز پايانی داره و من نمیدونم كه آيا اين نقطهی پايان بلاگ من هست و يا قراره هنوز اين قصهی تكرار و تكرار ادامه پيدا كنه. میدونم كه اين روزا خيلیها به خصوص،دوستان از دست تنبلیها، بیحوصلگیها و بیوفايیهای من دلگيرند. اما همه اينها دست من نيست. وقتی تمام انرژی و توان آدم تموم میشه، وقتی تو حتی برای يه راه رفتن جزيی بايد همه قدرت و تمركز و مهارتت رو به كار ببری، آنوقت چطور میشه كار ديگهای كرد؟ من عين يه گنجشك بال زخمی كه نمیتونه پرواز كنه، اينجا افتادم، از هراس خيلی چيزها قلبم تند تند میزنه و نفسم توی سينه حبس میشه، اما من چارهای جز تحمل ندارم و بايد اين شرايط رو بپذيرم تا يه روز اگه خدا خواست بالم خوب شه، آنوقت منتظر لحظهی فرار باشم. با خودم میگم آيا اون روز میياد؟ آيا من يه بار ديگه، آره فقط يه بار ديگه میتونم تو آسمون آبی زندگی پرواز كنم؟ شايدم ديگه پيش نياد. به هر حال من هنوز هم اميدوارم."
روحش شاد،يادش گرامي