TO BE OR NOT TO BE
 

 
REMEMBER THE FLYING
 
 
   
 
Sunday, April 20, 2003
 





بعضي شغلها براي خودشان دنيايي دارند، به خصوص شغلهايي كه حالت شبانه روزي و كشيك داشته باشند. شب به نظر من يكي از اسرارآميزترين آفريده هاي خداوند است،در شب انسان حال و هواي ديگري دارد،حال و هوايي كه با جنب و جوش و آشكاري روز تفاوت بسيار دارد و يك نوع سكوت و رمز و راز در آن نهفته است و انسان به خود نزديك تر و از خود بيخود تر مي شود.
يادم مي آيد عيد دو سال پيش بود كه شمال رفته بوديم. هنوز چند روز نگذشته بود كه يك شب ، يار به شدت مسموم شد و كار به بيمارستان كشيد، آنشب چه برمن گذشت و چقدر پرستاران و انترنها زحمت كشيدند بماند! اما از فرداي آن، كار هر شب ما رفتن به يك درمانگاه شبانه روزي خصوصي بود كه متعلق به خانم دكتر جواني بود. شب سومي بود كه به درمانگاه مي رفتيم، فشار يار به شدت پايين بود و سرم خانم دكتر برقرار!
نصفه هاي شب بود كه سرم تمام شد. اما خانم دكتر و تزريقاتچي درمانگاه (كه اوهم خانمي بود) در خواب ناز بودند. كشيدن سرم دست كار دشواري نيست،اما من هم به خاطر احترام به آنها و هم به دليل پرداخت هزينه خواستم كه خانم تزريقاتي را از خواب بيدار كنم و فكر نمي كردم كه او در اتاقي به غير از پاويون باشد. به هر حال درب اتاق را زدم ، اما چند لحظه بعد،خانم دكتر خواب الود از اتاق بيرون آمد و با توضيحات من به سمت اتاق تزريقات راه افتاد، به تخت يار كه رسيد هنوز چسبها را ار دست بيمار باز نكرده شروع به كندن( و نه كشيدن) سرم از دست يار كرد، من كه متوجه شدم دكتر هنوز در عالم خواب بسر مي برد، گفتم:"اجازه بديد من سرم را خارج كنم!" و منتظر جواب او نشدم . بعد خانم دكتر شروع به گشتن جيبهاي خود كرد، وقتي چيزي پيدا نكرد شروع به گشتن زير پتوي بيمار كرد. پرسيدم:" دنبال چه مي گرديد؟" گفت:" هان!" و بعد از روي ميز مجاور يك خودكار برداشت و شروع به كشيدن خطهايي روي دست بيمار كرد. من و يار بهت زده به هم نگاه مي كرديم، اول فكر كردم مي خواهد دور جاي سرم علامت بگذارد. اما ناگهان خودكاردكتر از روي دست يار به روي بالش زير دستش لغزيد و تازه متوجه شديم كه به علت كمبود جا بر روي دست يار، خانم دكتر امضاء را بر روي ملحفهء بالش ادامه داد و همانجا تاريخ زد! بعد هم به سمت اتاقش راه افتاد!
من كه به زور جلوي خنده ام را نگاه داشته بودم ، به دنبالش راه افتادم، وارد مطب شد و در قندان فلزي روي ميز را برداشت و به سمت اتاق تزريقات راه افتاد! به تخت بيمار كه رسيد در قندان را روي دست يار محكم فشار داد و نسخه اش زا مهر كرد ! بعد برگشت و با چشماني كاملا بسته به سمت پاويون راه افتاد و رفت كه رفت!
چند دقيقه بعد كه براي خانم تزريقاتچي ماجرا را تعريف مي كرديم، با خنده گفت كه خانم دكتر از اول عيد تاكنون فقط يك شب منزل رفته اند و بس!
فرداي آن روز كه براي گرفتن نسخه پيش خانم دكتر رفته بودم، خيلي دلم مي خواست كه عكس العمل خودش را هنگام شنيدن داستان شب پيش ببينم، اما از انطرف هم مايل نبودم كه با شنيدن اتفاق ديشب دچار شرمندگي شود!

Comments: Post a Comment

 

 
 
Archives:

 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home