"واگر بداني..."
واگربداني كه خدايم خلق كرده است براي ماندن، تنها ماندن ودوست داشتن تنها چيزي است كه در تمامي عمرم بدان دل بسته ام و لاجرم مايه رنج و عذابم!
چه!اگر دوست نمي داشتم و تنها مي ديدم و مي گذشتم وبه ياد نمي آوردم، رنج نمي كشيدم ودلم هيچ نمي خواست جز كنج عزلت و آنگاه من بودم و خدا و با او نرد عشق مي باختم، مي بردم و مي باختم و هرچه داشتم مي باختم!
ونمي هراسيدم كه دست رد بر سينه ام زند و بارها و بارها تقاضا مي كردم و نمي ترسيدم كه غرور شكسته ام شكسته تر شود و اگر باز ردم مي كرد، التماس مي كردم، گريه وزاري به راه مي انداختم و شيون سر مي دادم تا به رحم آيد و بسوزد دلش و بسوزاند وجودم را!كه سالهاست تشنه سوختنم و مي سوزم از تشنگي و دم بر نمي آرم و درونم آتش است و برون خاكستر وهر چه مي سوزم مشتاق تر مي شوم و بيشتر تشنه سوختن!
وچقدر دلم مي خواهد كه سينه ام شكافته شود و تمامي حجم غمهايم را بيرون بريزم و سبك شوم از عقده هايم و درونم خالي شود از اين همه اندوه بي خود!
و اي كاش همه تن فرياد مي شدم و آنقدر نعره بر مي آوردم كه تمام مي شدم!
و اي كاش مي توانستم يكدم سبكروح شوم و رها شوم از اين كالبد فاني كه همه اش مايه رنج است و عذاب و جزرنج بردن از بودن ، هيچ ثمر ندارد و بروم تا خدا و يكي شوم با او و همه وجود خدا شوم!