TO BE OR NOT TO BE
 

 
REMEMBER THE FLYING
 
 
   
 
Tuesday, December 03, 2002
 
تابستون سال اول راهنمايي كه بوديم از طرف مدرسه مارو بردن رامسر اردوي دانش آموزي .آقا مزخرف ترين اردويي بود كه رفته بوديم!جوري بود كه از همون روز اول و دوم مدام دعا مي كرديم اين يه هفته تموم بشه برگرديم خونه هامون!صبح كله سحر ساعت 5 يا 5/5 بيدارمون مي كردن براي نماز صبح و بعد ورزش و صبحگاه وصبحونه وكلاس معارف و عقيدتي و ....البته ورزش و كلاسهاي مثلا فرهنگي هم برامون مي گذاشتند طوريكه تنها چيزي كه نداشتيم تفريح و استراحت بود!
خلاصه يه روز جمعه صبح ساعت 4يا 5/4 بود كه بيدارمون كردند براي دعاي نمي دونم ندبه بوديا كميل!
حقيقتش من اهل اين جور برنامه هاي دعا نيستم.هر وقت هم كه چيزي از خدا مي خوام با زبون فارسي بهش مي گم كه هم خودم حاليم بشه چي گفتم هم يه جوري بهش مي گم كه بي برو برگشت قبول مي كنه! تازه گاهي اوقات كه نماز مي خونم ورابطه مون خيلي خوبه، سر قنوت شعرهاي حافظ ومولاناو....... رو مي خونم و كلي با هم حال مي كنيم!
به هر حال رفتيم داخل مسجدواول نماز خونديم و بعد نشستيم براي دعا خوندن.يه رفيق داشتيم خيلي بچه نماز خون و معتقدي بود، پسر خوبي هم بود وبا ما هم كلاسي و هم محلي بود و تا همين چند سال پيش هم ازش خبر داشتم.
خلاصه دعا كه شروع شد اين آقا محمد ما رفت به سجده و سرش رو گذاشت رو مهر. چند دقيقه اي گذشت!
آقا من از بچگي عادت نداشتم مثل بچه آدم پنج دقيقه يك جا بشينم، الآن هم كه گاهي دور ازجون شما ميريم مجلس ختم(كه متاسفانه جزو برنامه ماهانه مون شده) اين قدر توي جايم وول مي خورم و هي اين ور اون ور مي كنم كه نصف مسجد محو تماشاي من و لنگ و پاچه دائما در حال تغيير مكان من ميشوند.هر كي هم ندونه ما در مجلس ختم هستيم، فكرمي كنه من دارم نشسته لزگي مي رقصم!!!
خلاصه ما هي عين مرغ پركنده داشتيم سر جامون بال بال مي زديم اما اين پسره از جاش تكون نمي خورد. نيم ساعت گذشت، پيش خودمون گفتيم اين عجب آدم با خدائيه! يك ساعت گذشت اما محمد از جايش جنب نخورد كه نخورد!
بچه هاي اطراف ما هم متوجه شده بودند!از اون طرف يارو داشت از پشت بلند گو با آب و تاب مي خوند و ما مطمئن بوديم كه اين رفيق ما الآن در حالت خلسه فرو رفته وتو آسمون هفتم داره قدم مي زنه! ديگه شك نداشتيم كه اين بابا يه عارف به تمام معنيه و اصلا اين سجده هاي طولاني واين بيخودي از خود، جزو اعمال روزانشه ، خلاصه كلي كف كرده بوديم.
تقربيا نيم ساعت ديگه هم گذشت و دعا تموم شد و همه شروع كردند به رفتن! ما هم به احترام اين دوست عارفمون صبر كرديم مجلس خلوت بشه. اما همه رفتند و مسجد خالي شد اما اين رفيق ما قصد برگشتن به اين عالم خاكي و فاني رو نداشت! چند دقيقه اي صبر كرديم بلكه دعاش تموم بشه اما نشد كه نشد!
آخر سر من كه حسابي تحت تاثير قرار گرفته بودم، دستم رو گذاشتم رو شونه اش و گفتم :"محمد جان! بلند شو بريم،همه رفتن ها!"
محمد سرش رو بلند كرد و درحاليكه چشمان پف كرده از خوابش رو با دستاش مي مالوند،گفت:
"اه!تموم شد، ديدي از دستم رفت!!!!!!!"
نظر بدهيد
Comments: Post a Comment

 

 
 
Archives:

 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home