اونقدر دلم گرفته كه حال نوشتن هم ندارم.قديما وقتي دلم پر بود تا قلم رو به دستم مي گرفتم كلمات خودشون پشت هم رو صفحه كاغذ نقش مي بستند و منتظر من نمي موندند.اما حالا دلتنگيهام هم فرق كردند !ديگه دستم به نوشتن نمي ره.نمي دونم شايد چون اينجورمواقع مي خوام مستقيما تو وبلاگ بنويسم دستم به كيبورد نميره،اما نه!ديگه دستم به نوشتن نميره ،ديگه دلم نمي خواد بنويسم.اما مگه ميشه يه نفردر عرض 4يا5سال اينقدر عوض شده باشه؟اونقدر با خودش بيگانه شده باشه كه ديگه علائقش فرق كنه ؟چيزهايي كه قبلا آرومش مي كردند هم نتونند مرهمي براي دل خسته اش باشند و از غمها نجاتش بدند؟ مگه ميشه .........مگه ميشه؟