ترافيک سنگيني بود . از اون شلوغي هاي ساعت 7 که گاهي آدم ترجيع
مي ده پياده بره ولي تنبلي اونو توي ماشين مي شونه .
بغل دستم يه پسر و دختر نشسته بودن و از حرف هاشون معلوم بود در تدارک ازدواج و زندگي مشترک هستند .
پسر گفت : خونه اي که دارم مي گيرم تو محل خودمونه نزديکش يه نونوايي است . من صبح ها مي رم نون مي خرم . هم براي خودمون هم براي مادرم مثل هميشه .
که دختر منفجر شد. چي ؟
شوهر آينده منو باش . خب برو پيش مامان جونت . از همين اول اينکار رو بکني فردا چي کار مي کني و ..............
پسر ساکت شد . حس کردم پيش همه ما از حرف هاي همسر آينده اش خجالت کشيد و من من کنان خواست که بحث رو عوض کنه . ولي دختر بهش امان نمي داد و مي گفت و مي گفت .
چراغ سبز شد . تحمل بودن در اون فضا رو نداشتم . چرايش را هــــــم نمي دونستم . به من مربوط نبود ولي داشت انگار ذهن منو مي خورد ....
گفتم : آقا پياده مي شم .
اومدم پايين . دلم سوخت براي اون دختر که خودش روزي مادر مي شه .
براي اون پسر که چه جوري از اين به بعد ياد مي گرفت که حرف دلشو براي
هيچ کس نزنه و براي اون مادر ......
از وبلاگ
اخترک ب-612
!هیچ غم زیبایی که در نوشته های آقای پارسایی هست را درک کردید؟
نظر بدهید