TO BE OR NOT TO BE
 

 
REMEMBER THE FLYING
 
 
   
 
Saturday, October 12, 2002
 
ترافيک سنگيني بود . از اون شلوغي هاي ساعت 7 که گاهي آدم ترجيع

مي ده پياده بره ولي تنبلي اونو توي ماشين مي شونه .

بغل دستم يه پسر و دختر نشسته بودن و از حرف هاشون معلوم بود در تدارک ازدواج و زندگي مشترک هستند .

پسر گفت : خونه اي که دارم مي گيرم تو محل خودمونه نزديکش يه نونوايي است . من صبح ها مي رم نون مي خرم . هم براي خودمون هم براي مادرم مثل هميشه .

که دختر منفجر شد. چي ؟

شوهر آينده منو باش . خب برو پيش مامان جونت . از همين اول اينکار رو بکني فردا چي کار مي کني و ..............

پسر ساکت شد . حس کردم پيش همه ما از حرف هاي همسر آينده اش خجالت کشيد و من من کنان خواست که بحث رو عوض کنه . ولي دختر بهش امان نمي داد و مي گفت و مي گفت .



چراغ سبز شد . تحمل بودن در اون فضا رو نداشتم . چرايش را هــــــم نمي دونستم . به من مربوط نبود ولي داشت انگار ذهن منو مي خورد ....

گفتم : آقا پياده مي شم .

اومدم پايين . دلم سوخت براي اون دختر که خودش روزي مادر مي شه .

براي اون پسر که چه جوري از اين به بعد ياد مي گرفت که حرف دلشو براي

هيچ کس نزنه و براي اون مادر ......

از وبلاگ اخترک ب-612
!هیچ غم زیبایی که در نوشته های آقای پارسایی هست را درک کردید؟
نظر بدهید


Comments: Post a Comment

 

 
 
Archives:

 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home