چقدر دلم گرفته از این زندگی،ازاین تکرار مداوم بیهودگیها وپلیدیها،ازصورتکهایی که هر طرف نگاه می کنم ؛هر سو که می روم گرداگردم را فرا گرفته اند ؛ازصورتکی که خود به چهره زده ام، خسته ام!خسته ازلبخندهای تزویرتان که بر چهره زده ایدودشنه هاتان که بردست گرفته اید،مترصد یک لحظه که برپشتم فروآرید مهربانانه،ازروی مهر،ازروی عشق ،ازروی دوستی،ازروی دشمنی.اینک استاده ام اینجا تنها ،تنهای تنها،چون لحظه ای که از مادرزاده شدم،با سینه ای فراخ ،ستبروبرهنه،آماده،مشتاق تبرهاودشنه هاتان!
هلا !که ناله ای از من برخیزد که سالهاست زخمی و دردمند زخمهاتانم ودم بر نمی آرم !
هلا !که از مرگ نمی هراسم ،که سالهاست به مرگ محتاج تراز زیستنم ونبودن را بر بودن خویش برگزیده ام !پس بر من بتازید و شمشیرهاتان را بر من فرود آرید که تشنه مرگم!!!!!!!!!!
دشنه بزنید