بهترین ساعات عمرم ،مواقعی بوده که درآغوش طبیعت بودم،اغلب تنهاوگاهی هم همراه دوستی که وجودش برای آدم بارنباشه، یار باشه.مواقعی تو زندگی هست که نشستن کنار یه رودخونه خروشان وگوش دادن به "صدای پای آب"یابالاکشیدن ازکمرکش یه کوه بلند، دم غروب ،آنهم یکه وتنهادر برابر عظمت دلهره آور یه کوه به آدم زیباترین احساسهاو قشنگ ترین لذتها رو می ده که تو دنیا با هیچ لذت و هیچ حس دیگه ای قایل مقایسه نیست!!
چند روز پیش،زیباکنار ،کناردریا یکی دیگه از اون حسهای قشنگ سراغم اومد.وقتی که دریا رو نگاه می کنی ،تاافق دریا،تا بی نهایت آبی!اونقدر آبی که آبی دریاو آبی آسمون به هم می رسند ویه خط می شوندو می رند تا بی نهایت .
دم غروب کنار دریا، همه چیز اما با هم قاطی می شه وقتی که خورشید خودش رو می اندازه در آغوش دریا!گویی خورشید می خواهد صورتش رو، که نه دلش! رو، زخمی از زخمهای زمانه در آبی بیکران بشوره وپاک کنه !اونجاست که آبی دریا کدر می شه وطلایی خورشید نارنجی می شه ونارنجی تبدیل به خون می شه و اونقدر خون خورشید به دریا می ریزه که خورشید تموم می شه!!!!!!!